«من از شما تقاضای کمک میکنم و دوست دارم این راز میان من و خودتان و خداوند مهربان باشد تا اگر من با رفتن به بهزیستی از این اذیت و آزارها خلاص میشوم من به این هم راضی هستم». این نوشتههای دخترک دانشآموز در نامه مچالهشدهای بود که به دست خانم مدیر رسید، مگر میشد سطر به سطر آن را خواند و اشک نریخت: «وقتی مادرم دست مرا میگیرد تا پناهم بدهد، مادرم را تهدید به کشتن میکند، خیلی میترسم و در آن موقع دوست دارم یک لغط [لگد] توی صورت او بکوبم و...».
***
در اتاق معلمان همه میدیدند خانم معلم با شانههای لرزان و چشمهای اشکبار نامه را میخواند. دخترک گوشهگیر مدرسه در خانه جهنمی ناپدریاش شکنجه میشد و دست به دامان آنان شده بود. میخواست حتی از مادرش جدا شود و در یتیمخانهای زندگی کند. وقتی دختر 11ساله و خانم مدیر به اتاق دربستهای رفتند صدای گریههای هر دو را میشد از پشت دیوارهای آجری هم شنید، دخترک نالهکنان میگفت و خانم مدیر با دیدن آثار شکنجه، از اینکه ماههای زیادی پای درد دل دانشآموز کلاس پنجمیاش ننشسته بود پشیمان بود. در نگاههای دخترک بی قراری و دلتنگی آغوش گرم پدر و مادر موج میزد. وقتی پدر آنها را تنها گذاشت دیگر دست نوازشگری موهای سیاه رنگش را شانه نکرده بود، انگار همین دیروز بود که صدای گرم پدر را برای آخرین بار شنید. دخترک هایهای گریه میکند: «بابامو خیلی دوست داشتم، اونم منو، مامانم مهربونه، اما این مرد خیلی بده، همهمون رو اذیت میکنه و...».
***
راز هولناکی در پس نامه و دل نازک دخترک پنهان بود که باید شکافته میشد. میشد دید دیوارههای نیمهساخته خانه رؤیایی دخترک روی سرش آوار شده است. خانم مدیر خود را بیتقصیر نمیدانست، چرا باید دانشآموز خوشرفتار مدرسهاش ماهها با هیولایی در نقش ناپدری گلاویز باشد و همه غافل باشند، حتی وقتی نامه مچاله را از دستان لرزان دخترک گرفت هر تصویری از آن داشت، جز سرنوشت سیاه این دختربچه که در شکنجهگاه زندگی میکرد. آثار زخمها هنوز روی گونههای دختربچه دیده میشد، بهانه آورده بود که در بازی با برادرش زخمی شده است. وقتی لباسش را بالا زد عمق فاجعه در برابر دیدگان خانم مدیر به تصویر کشیده شد؛ آثار سوختگی با اتو و داغهای سیگار یکی دو تا نبودند. زخمها هنوز تازه بودند و هیچ کاری برای درمان آن در بدن رنجور دخترک صورت نگرفته بود، هیولای بدسرشت از همه چیز برای داغ کردن و شکنجه دختربچه استفاده کرده بود. سایه ترس به جان چشمهای دخترک افتاده بود: «نمیخواهم در آن خانه بمانم، طاقت کتکهایش را ندارم، مادرم گناه دارد، مرا نجات بدهید و...». باز به نامه چشم دوخت، همه کلماتش پر از اندوه و غم بود، باید کاری میکرد و دختربچه را از خانه جهنمی نجات میداد.
***
مدیر یک مدرسه ابتدایی دخترانه که در جریان شکنجه شدن دانشآموزی در خانهشان قرار گرفته بود، مأموران بهزیستی استان تهران را در جریان قرار داد. سند اصلی این شکنجه و آزار شیطانی، نامه پردردی بود که با دستخط کودکانه دخترک نوشته شده و به مدیرش داده شده بود. وقتی این نامه در اختیار بازرسان بهزیستی قرار گرفت و آنان در تحقیقات خود پی بردند دختربچه پس از جدایی پدر و مادر، تغییر رفتار عجیبی داشته و از دختری شیرینزبان به گوشهگیر تبدیل شده، نجات وی از زندگی سیاه را در دستور کار خود قرار دادند. خیلی زود فرشتگان نجات به در خانه هیولای سنگدل رفتند، سحر کوچولو وقتی در را باز کرد و خانم مدیر را در جمع ماموران بهزیستی دید به گریه افتاد. دختربچه رنجور که جثهای ضعیف داشت هنوز از ترس میلرزید و معصومانه گفت: «اون خونه نیست، میتونید من رو با خودتون ببرید؟!» سحر کوچولو خیلی زود لباس و کتابهایش را جمع کرد، به در و دیوار خانه چشم دوخت، فقط جای خالی مادر بود که اشک به چشمانش نشاند اما باید میرفت.
***
7 بهمنماه سال گذشته وقتی سحر 11 ساله پیش روی بازپرس طاهری از شعبه 2 دادسرای اطفال نشست، کمی آرام شده بود. بازپرس پرونده زندگی پر از درد دخترک را باز کرد، گریه بازپرس نشان میداد «سحر» چه سرنوشت غمانگیزی داشته است. دخترک باید حرف میزد: «پدر و مادرم که از هم طلاق گرفتند قرار شد من با مادرم زندگی کنم. پول برای زندگی نداشتیم تا اینکه مادرم با یک مرد ازدواج کرد. شنیده بودم ناپدری خوب نیست اما چهره این مرد مهربان بود تا اینکه به خانهمان آمد. از همان روز اول با مادرم جر و بحث میکرد. بعد از آن هیچ روزی نبود که مرا کتک نزند، وحشی بود. تنها وقتی شیشه میکشد مهربان میشود، من و مادرم خیلی از او میترسیم. وقتی مادرم نیست با سیگار و قاشق داغ مرا میسوزاند و گفته بود که اگر کسی از این شکنجهها مطلع شود من و مادرم را خواهد کشت، به خاطر همین خیلی طول کشید تا نامه نوشتم و به خانم مدیر دادم». سحر کوچولو آهی کشید و ادامه داد: «ناپدریام یک بار اتو روی بدنم چسباند که این بار مادرم به سمتمان دوید تا نجاتم بدهد اما او با زیرسیگاری به مادرم حمله کرد و آن را محکم به صورتش کوبید، چشم مادرم خونریزی پیدا کرد که او را به بیمارستان فارابی بردند. یک هفته از مادرم خبری نبود و ناپدریام شکنجهها و اذیتهایش را بیشتر کرده بود تا اینکه مادرم خودش به خانه بازگشت، شنیدم پولی برای هزینههای درمان خود نداشته و چون ناپدریام اصلا به او سر نزده، وی از بیمارستان فرار کرده است. الان بینایی مادرم از بین رفته و باید عمل پیوند قرنیه انجام دهد». دخترک گفت که ناپدریاش از او نفرت دارد: «از من و پدرم تنفر دارد بارها گفته نمیخواهد مرا ببیند. مرتب داد و فریاد راه میاندازد که تو دختر همان مرد کثیف هستی! من فقط در خطر نیستم، مادرم را در خانه زندانی میکند و برادرم را نیز کتک میزند اما بیشتر از همه مرا شکنجه میدهد.»
***
بازپرس طاهری در نخستین اقدام، سحر کوچولو را به پزشکی قانونی فرستاد که کارشناسان بعد از معاینه آثار سوختگی، کبودی و زخمها اعلام کرد، آثار عمیق زخم و سوختگی روی دست و بدن دختر بچه وجود دارد که قدیمی هستند و اقدامی برای مداوا صورت نگرفته است.
پس از اینکه مشخص شد هیولای خانه سحر کوچولو یک شکنجهگر بیرحم است، بازپرس طاهری در دستور قاطعی به تیمی از پلیس ماموریت داد این مرد را بازداشت کنند تا پرده از جزئیات جنایات وی برداشته شود. در این دستور قضایی، مادر و برادر کوچک دختربچه نیز باید در دادسرا حاضر میشدند تا از شکنجههای ناپدری خانواده پرده بردارند. وقتی سحر کوچولو شنید که باید به بهزیستی بازگردد و در آنجا تحت سرپرستی باشد برق آزادی در چشمانش دیده شد، لبخند تلخی زد و گفت: «آقای قاضی شما خیلی مهربان هستید».
منبع: وطن امروز
سلام علیکم برادر دلاور امیر عباس عزیز.مطلب دل سوزی بود که این گونه اتفاقات هم زیاد است در جامعه ما .حال میخواهد پدر باشد یا نا پدری.اما باید با این انسا نهای وحشی که بوئی از انسانیت نبرده اند و دست به چنین عمل حیوانی میزنند .میبایستی شدیدتر ین مجازات را به این گونه افراد داد.به امید روزی که جامعه به سمت و سوئی برود که هیچ شخصی به خودش این اجازه را ندهد تا اینگونه رفتاری داشته باشد.برادر عزیزم از مطلب بسیار ارزشمندتان بی نهایت ممنونم.در خاتمه شما و خانواده محترم را در پناه حق تعالی میسپارم
سلام دلاور
امیدوارم همواره موفق باشید.
بسم رب المهدی روحی فداه
رهبر معظم انقلاب: خط مطهری خط اسلام ناب و بدون التقاط است!
به ما سر بزنید!
سلام آقای جعفری من یک مددکارم و از این داستان ها زیاد شنیدم و به چشم خودم دیدم ُازشما هم خیلی ممنونم که این موضوع را در وبلاگ خود مطرح کردید به امید روزی که افراد به انسانیت خود پی ببرند و با کمک مددکاران هیچ فردی مثل سحرکوچولو را نبینیم.
سلام بر شما
به اعتقاد بنده مددکاران فرشتگان زمینی خداوند هستند.
موفق باشید.
از آقای رفسنجانی این انتظار نمی رفت که اون نامه سر گشاده اون هم با اون مضمون را به آقا سید علی بدادند
........
به وبلاگ من هم بیا............