نامحرمانه

خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست

نامحرمانه

خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست

مسافرم !

حاشا که من به موسم گل ترک می کنم

من لاف عقل میزنم این کار کی کنم  

 

مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم

در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم   

 

از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت

یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم   

 

کی بود در زمانه وفا جام می بیار

تا من حکایت جم و کاووس کی کنم   

 

از نامه سیاه نترسم که روز حشر

با فیض لطف او صد از این نامه طی کنم   

 

کو پیک صبح تا گله‌های شب فراق

با آن خجسته طالع فرخنده‌پی کنم   

 

این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست

روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم