نامحرمانه

خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست

نامحرمانه

خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست

حق استاد

اوایل آبان ماه سال 1385 درباره موضوعی که در یادداشت کیهان آمده بود خدمت حضرت آیت الله جنتی- دام عزه- عرایضی داشتیم. حضرت ایشان به نکته ای از آن یادداشت اعتراض داشتند و نگارنده نیز در تایید نظر خود استدلال می کردم. چند روز بعد، با برادر عزیز و متعهدم حجت الاسلام والمسلمین جناب آقای اژه ای در جلسه ای بودیم. ایشان گفتند؛ من هم با نظر شما موافقم و درباره آن با حضرت آیت الله جنتی هم گفت وگویی داشته ام و سپس اضافه کرد که «البته من نمی توانم مانند شما با ایشان بحث کنم» و من با تعجب پرسیدم؛ چرا...؟! و آقای اژه ای پاسخی دادند که از ژرفای ایمان و اخلاق آمیخته به تقوای اسلامی ایشان حکایت می کرد و نگارنده آن پاسخ درس آموز را بارها به مناسبت های مختلف، شاهد مثال آورده ام. پاسخ آقای اژه ای این بود؛ «من شاگرد حضرت آیت الله جنتی بوده ام و باید در سخن گفتن با ایشان اندازه نگه دارم تا خدای نخواسته حق بزرگی را که بر گردن من دارند نادیده نگرفته باشم».

و البته بدیهی است آنجا که اشاره به نکته ای ضروری باشد واگویه آن به استاد بخشی از حق بزرگ استاد است که راه و روش خاص خود را دارد و موضوع این وجیزه نیست.

روز دوشنبه هفته جاری- 4/2/91- نامه سرگشاده ای با امضای «جمعی از دانشجویان دانشگاه امام صادق علیه السلام» که خطاب به حضرت آیت الله مصباح یزدی- حفظه الله تعالی- نوشته شده و حاوی انتقاداتی به جبهه پایداری بود، روی خروجی برخی از سایت های خبری- خودی و غیر خودی- رفت.

درباره این نامه، اشاره به نکاتی ضروری است؛

الف: امضای نامه، «کلی»! و «غیرقابل شناسایی است»! و این امضاء از سوی هر فرد و گروه دیگری نیز می تواند به کار گرفته شود! امضای «جمعی از دانشجویان دانشگاه امام صادق علیه السلام» در حالی که اسامی امضاءکنندگان در آن نیست، با امضای «یک فرد ناشناس»! و امثال آن کمترین تفاوتی ندارد، بنابراین در گام اول، انتساب نامه به جمعی از دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع) زیر سؤال است و بعید نیست که نویسنده نامه، حتی یکی از آنها نیز نباشد!

ب: بر فرض که نویسنده این نامه، یک یا چند تن از دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع) بوده و آن گونه که در نامه ادعا شده، پرسش هایی از حضرت آیت الله مصباح داشته اند، پای این سؤال در میان است که چرا نامه سرگشاده؟! البته در پایان نامه آمده است «از جناب آقای نبویان که ادعا نموده اند جزء جبهه پایداری نیستند و صرفا به شاگردی استاد افتخار می کنند درخواست داریم این مرقومه را قبل از آن که فریب ها، فتنه ای به پا کنند به دست ایشان- آیت الله مصباح- برسانند» که این بخش از نامه ضمن آنکه با استناد «ادعا» به جناب نبویان مؤدبانه نیست شک برانگیز نیز هست و انتساب آن به دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع) را با تردید روبرو می کند چرا که نامه یاد شده روی سایت های خبری رفته و در سطح وسیعی منتشر شده است بنابراین درخواست از آقای نبویان برای رساندن نامه به دست آیت الله مصباح، غیرقابل توجیه است و به نظر می رسد نویسنده یا نویسندگان نامه می دانسته اند که «سرگشاده» بودن نامه می تواند واقعی بودن امضای آن را زیر سؤال ببرد و با افزودن این جمله قصد رد گم کردن داشته اند! و یا آن که قصد سوئی نداشته اند و فقط خامی و ناپختگی کرده اند!

ج: و اما، حضرت آیت الله مصباح یزدی از دانشمندان بزرگ و کم نظیری هستند که تمامی عمر شریف خود را در خدمت به اسلام، مسلمین و انقلاب اسلامی سپری کرده اند و در تمامی روزهای حادثه و در عبور از عقبه های تند و نفس گیر که برخی دیگر کنج عافیت! گزیده بودند، حضرت ایشان با صلابت، شجاعت و بصیرت مثال زدنی خود در صحنه حاضر بوده اند. سابقه درخشان و قابل دسترسی زندگی حضرت استاد نشان می دهد که آن بزرگوار، نه در سر سودای سود داشته اند و نه هیچگاه در دفاع از اسلام و انقلاب و منافع مردم، غم «بود» و «نبود» به دل راه داده اند.

اگر نویسندگان نامه یاد شده آنگونه که ادعا کرده اند، جمعی از دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع) باشند، به یقین باید خاطره بصیرت بخشی استاد را مخصوصا در هنگامه ای که برخی دیگر مهر سکوت بر لب زده بودند، به خاطر داشته باشند و نباید و شایسته نیست حق بزرگی را که حضرت آیت الله مصباح بر گردن تک تک آنان داشته و دارد، از یاد برده باشند.

د: تصور کنید که فردا نامه سرگشاده دیگری با یک امضای کلی و غیرقابل شناسایی دیگر، مثلا جمعی از دانشجویان همان دانشگاه امام صادق(ع) و یا فلان دانشگاه و بهمان جبهه و فلان حزب- و از موضع جبهه پایداری- خطاب به حضرت آیت الله مهدوی کنی- حفظه الله تعالی- نوشته شود و... این رشته سر دراز پیدا کند، آیا این ماجرا غیرقابل تصور است؟! معلوم است که نیست، این یکی از ترفندهای شناخته شده دشمن است، بنابراین چگونه می توان تصور کرد که از آن دست بردارد و تفرقه افکنی در میان نیروهای انقلاب را با بهره گیری از اینگونه شگردها و ترفندها، کنار بگذارد؟! باید خطاب به نویسنده یا نویسندگان نامه یاد شده، اگر به واقع جمعی از دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع) باشند! گفت؛ کاش مروری گذرا به تاریخ 33 ساله انقلاب داشتید تا دشمنان کمین کرده در عقبه ها را می شناختید.

هـ: نگارنده چند هفته قبل از انتخابات حماسی 12 اسفند طی یادداشتی با عنوان «سر گردنه کشتی نگیرید» خطاب به عزیزان دست اندرکار دو جبهه متحد و پایداری از پروژه تفرقه «جان کین» یاد کرده و آورده بود که پرداختن دست اندرکاران دو جبهه یاد شده به یکدیگر غفلت از دشمنان کمین کرده را درپی خواهد داشت و مخصوصا بعید نیست که این اختلافات را آنگونه که «جان کین» انتظار دارد، در میان هواداران دامن زده و به بعد از انتخابات نیز منتقل کند! که البته برخی از عزیزان از این هشدار ابرو درهم کشیدند و...

و: بالاخره جان کلام را باید در هشدار رهبر معظم انقلاب جستجو کرد. آنجا که طی سخنان حکیمانه خود در حرم رضوی علیه السلام فرمودند؛

«عزیزان من! برادران! خواهران! در سرتاسر کشور، امروز ما احتیاج داریم به اتحاد و یکپارچگی، بهانه های اختلاف زیاد است. گاهی در یک قضیه ای سلیقه یک نفر، دو نفر با هم یکسان نیست؛ این نباید بهانه اختلاف بشود. گاهی در کسی یک گرایشی هست، در دیگری نیست؛ این نباید مایه اختلاف بشود. آراء، نظرات، همه محترمند، اختلاف در درون، منازعه در درون، موجب فشل می شود... یک مقدار از جرأتی که دشمن در سال های گذشته پیدا کرد، به خاطر اختلافات بود.»

حسین شریعتمداری

ماجرای عزل و ابقای مصلحی در وزارت اطلاعات

اشاره: درست یک سال پیش یعنی در روز 30 فروردین 1390، رهبر معظم انقلاب طی نامه­ای به مصلحی، از او (و تلویحاً از دولت) خواست که در مسند وزارت باقی بماند و به این صورت رؤیای جریان انحرافی برای دست یافتن به قلب امنیتی نظام ناکام ماند. هنوز خیلی­ها از ریز ماجرا با خبر نیستند. در این مجال، این ماجرای تاریخی را مرور می کنیم.

  

نامه - حکم - امام خامنه ای در ابقای مصلحی  

برای دیدن عکس بزرگ­تر روی عکس کلیک کنید

 

 

آنچه مسلّم است ماجرا یک شبه اتفاق نیفتاد. بعد از مواضع و عمل­کرد عجیب مشایی و حسّاس شدن تمام دل­سوزان با بصیرت نظام، درست 6 ماه پیش از حکم امام خامنه­ای مبنی بر ابقای وزیر اطلاعات، گزارش­هایی به معظم له رسید که حاکی از دخالت­های جریان انحرافی در لایه­های وزارت اطلاعات بود. مقام معظم ولایت شخصاً از وزارت بازدید کردند و ظاهراً بیاناتی نیز با مسئولین وزارت داشتند. اما جریان انحرافی دست بردار نبود و چند عامل خود از جمله «عبداللهی» (رئیس ستاد اطلاعات) را در درون وزارت فعال کرده بود. 

  

در فروردین ماه سال گذشته، مصلحی در جلسه­ای که با حضور معاونین وزارت و چند عضو دیگر تشکیل داده بود، نکاتی در باب تحرکات جریان انحرافی بیان می­کند. عبداللهی بارها سخن وزیر را قطع می­کند و حتی وزیر را متوهّم می­خواند. وزیر که تا آن زمان با عبداللهی مدارا کرده بود، پس از جلسه او را عزل می­کند. 

  

رئیس جمهور از طریق رئیس دفتر خود (مشایی) از ماجرا مطلع شده، وزیر را احضار می­کند و می­گوید:«چرا عبداللهی را بدون هماهنگی(!) برداشتی؟». مصلحی تأکید می­کند که وزیر به صورت معمول با یک نیروی خود برخورد کرده است. احمدی نژاد می­گوید: «از این لحظه نمی­خواهم شما وزیر باشید، استعفا بدهید.» مصلحی امتناع می­کند و دکتر می­گوید:«اگر استعفا ندهید عزلتان می­کنم.» 

  

تا این لحظه هنوز کسی استعفای مصلحی را ندیده است، اما در سایت دولت اعلام شد که رئیس جمهور استعفای مصلحی را پذیرفته است. وقتی خبر به مقام معظم ولایت می­رسد، امام خامنه­ای نامه­ای با دست­خط خود و در پاکتی محرمانه، توسط یکی از اعضای دفتر برای احمدی نژاد ارسال می­کنند. احمدی نژاد از حامل نامه موضوع را سؤال می­کند و او اظهار بی­اطلاعی می­کند و وقتی نامه را باز می­کند و می­خواند، می­گوید: «خوب، این مسئله که تمام شده»! 

  

پس از این ماجرا، امام خامنه­ای با قاطعیّت، حکم را طی نامه­ای برای حیدر مصلحی صادر می­کنند: «بسم الله الرحمن الرحیم. حجة الاسلام جناب آقای مصلحی دام توفیقه، وزیر محترم اطلاعات. استحکام و انسجام و روزآمد بودن دستگاه اطلاعاتی کشور یکی از پایه­های مهم اقتدار نظام اسلامی است، لذا از شما می­خواهم بیش از پیش در انجام مأموریت­های مهم داخلی و خارجی وزارت اطلاعات اهتمام به خرج داده و با سرمایه ی عظیمی که آن وزارتخانه از نیروی انسانی توانمند و انقلابی و متدین و فن آوریهای روز برخوردار است و با حمایت دولت خدمتگزار و همکاری سایر نهادهای اطلاعاتی اجازه ندهید کوچکترین فترت و سستی در انجام وظایف قانونی آن دستگاه مهم پیش آید. برای شما و معاونان و مدیران محترم و همه ی فرزندان ایران عزیز و انقلابی ام در وزارت اطلاعات دعا میکنم. موفق و مؤید باشید. سید علی خامنه ای. 30/ فروردین / 1390». 

  

نخستین جلسۀ هیئت دولت در کردستان است و مصلحی در تهران و در جلسه شرکت ندارد. در نخستین جلسۀ هیئت دولت در تهران، مصلحی بنا به مشورت با دفتر، طی سفری به قم، دیدارهایی با طلاب، مراجع و مدیر کل اطلاعات قم برگزار می­کند؛ اما در دومین جلسۀ هیئت دولت شرکت می­کند. رئیس جمهور وارد جلسه می­شود، مصلحی را که می­بیند آشکارا به هم می­ریزد، صبر می­کند درس اخلاق آیت الله حائری شیرازی تمام شود، از او اجازه می­گیرد از جلسه خارج می­شود و مصلحی را احضار می­کند و مورد عتاب قرار می­دهد. مصلحی می­گوید:«دستور آقاست که باشم». احمدی نژاد می­گوید:«شما به مسائل بین من و آقا کاری نداشته باشید». مصلحی ساختمان را ترک می­کند. خبر که به فرمان­دهی معظم کل قوا می­رسد، می­فرمایند که مصلحی حتماً باید در جای خودشان باشند. امام خامنه­ای همچنین همه را به آرامش و حفظ احترام رئیس جمهور سفارش می­کنند.    

 

 دکتر محمود احمدی نژاد رئیس جمهور

 

در این مقطع احمدی نژاد بزرگ­ترین اشتباه زندگی خود را – تا این لحظه – مرتکب می­شود و یازده روز از حضور در نهاد ریاست جمهوری خودداری می­کند. البته در دیداری با امام خامنه­ای جسارت را از حد می­گذراند و به خیال خود می­خواهد رهبری را آگاه (!) کند. حضرت آقا با مهربانی و قاطعیت تأکید می­کنند که صلاح کشور و دولت، در بودن مصلحی است و تلویحاً به دکتر می­فهماند که این، یک حکم حکومتی است. رئیس جمهور می­گوید:«آیا اختیار دارم که استعفا بدهم و دیگر سر کار نروم». حضرت آقا پاسخ می­دهند که بله، می­توانی استعفا بدهی، ولی آن را مکتوب کن! کم کم نیروهای ارزشی نظام در جای جای کشور علیه شخص احمدی نژاد موضع می­گیرند. پیغام­ها و رایزنی­ها برای نجات رئیس جمهور آغاز می­شود. مجلس خیز جدی برای استیضاح رئیس جمهور برمی­دارد و دکتر درمی­یابد که یا باید لجبازی را تمام کند و برگردد و یا برای همیشه منفور امت ایران شود. در آخرین رایزنی، وقتی ضرغامی به دیدار احمدی نژاد می­رود، دکتر اعلام می­کند که در محل کار خود حاضر می­شود و با اعلام این خبر توسط ضرغامی، حکایت تلخ تجدیدی احمدی نژاد در یک آزمون ولایت مداری، پایان می­یابد.  

  

نخستین حضور احمدی نژاد در هیئت دولت بعد از یازده روز خانه نشینی

امام خامنه‌ای، برندۀ انتخابات مجلس

کوتاه سخن می­گویم:

امام خامنه ای

1-      دشمنان و منافقان با امکانات فراوان رسانه­ای متحد شدند تا مردم را از صحنۀ انتخابات دور کنند.

2-      امام خامنه­ای مردم را به شرکت جدی در انتخابات فراخواندند و با قاطعیتی مثال زدنی، از «سیلی سخت» مردم به دشمن خبر دادند.

3-      شور و حال همیشگی در خیابان­های شهرها دیده نمی­شد و دوستان جملگی نگران شده بودند.

4-      کم شور و حالی ظاهری شهرها، به چشم دشمنان و منافقان هم آمده بود و ذوق­زده بودند. ایشان مطمئن بودند که درصد مشارکت مردم زیر 50 درصد است.

5-      امروز مردم حماسه آفریدند. بیشتر از 8 دورۀ قبل آمدند و همه یک صدا گفتند می­خواهیم به دهان دشمن مشت بکوبیم و کوبیدند!

امروز 12 اسفند 1390 است و سیلی سختی به صورت دشمن نواخته شده است. بدین گونه، این انتخابات یک برندۀ بزرگ دارد: امام خامنه­ای. 

 

پ.ن: یکی از دوستان (آقای محمد واسعی) این پیامک را برایم ارسال کرد: «از شیرینی­های این دوره این بود که مردم در لبیک به دعوت امام خامنه­ای پای صندوق­ها حاضر شده بودند و این مطلب را اعلام می­کردند.»

چرا برنامه ۹۰ به یکباره قطع شد؟

شب گذشته در حالی که برنامه 90 در حال پخش یکی دو بازی باقی مانده از لیگ برتر بود، به صورت ناگهانی قطع شد و شبکه 3 سیما طبق جدول پخش به ادامه برنامه های خود پرداخت. بعضی سایت ها تلاش دارند این قطع ناگهانی را نتیجه یک نوع ممیزی صدا و سیما بدانند، اما ماجرا چیز دیگری است.

 

 

مدتی است که مسئولین صدا و سیما در نظم اجرای برنامه های زنده تأکید بیشتری دارند و درخواست وقت اضافه را یک نوع بی نظمی می دانند. اما برنامه 90 بارها از این قاعده مستثنی شده است. از طرفی مدتی است که عادل فردوسی پور، به پخش آگهی در میان برنامه 90 اعتراض دارد و این اعتراض را در فواصل برنامه خود با ادبیات و اطوار مختلف تکرار می کند. شب گذشته نیز عادل از شروع برنامه با پخش درگیر شد و به خاطر پخش آگهی ها متلک پراند و یادآوری کرد که یک ریال از آگهی ها به او نمی رسد! انگار صدا و سیما باید درآمدهایش را با عادل تقسیم کند؟! فردوسی پور خودش جزئی از صدا و سیماست، اما مثل غریبه ها مدام به پخش آگهی اعتراض می کند. مگر نود و عادل از دماغ فیل افتاده اند؟ صدا و سیما است و تبلیغاتش و این موضوع پیچیده ای نیست که کسی مثل عادل آن را نفهمد، پس باید پرسید دلیل این شلوغ بازی ها چیست؟ 

 

 

همچنین دیشب پخش برنامه نود مصادف شده بود با زمان بازی فینال وزن 66 کیلوگرم کشتی فرنگی جهان که طبیعی بود با حضور عبدولی از ایران، این دیدار پخش مستقیم شود. پس از قهرمانی عبدولی که موجی از شادی را در میان هم وطنان شب بیدار به وجود آورد، فردوسی پور که گویا از برافراشته شدن پرچم جمهوری اسلامی لذتی نبرده بود، دو بار هم از پخش مستقیم کشتی و چند دقیقه وقتی که طلب دارد صحبت کرد. 

 

سرشاخ شدن و متلک پرانی های عادل به مسئولین پخش شبکه سوم سیما، موجب شد که شب گذشته با برنامه نود مثل دیگر برنامه ها رفتار شود و به آن وقت اضافه ندهند تا عادل یاد بگیرد در رفتارش ادب و متانت را رعایت نماید. فردوسی پور باید یاد بگیرد که اگر به عنوان یک تهیه کننده برنامه زنده، وقت اضافه می خواهد، باید درخواستش توجیه منطقی و رسانه ای داشته باشد و علاوه بر آن باید خواهش کند نه اینکه بی پروایی کند و متلک بپراند. امیدواریم این درس خوبی برای عادل فردوسی پور شود.

آنچه در مورد ناصر حجازی به مردم نگفتند

حجازی اسطوره ی دودی !!!

یک - «سیگار دروازه ورود به اعتیاد است و ناصر حجازی بر اثر کشیدن سیگار فوت کرد و این امر باید برای جوانان بیان شود.» جملات فوق را دکتر ارسلان داداشی، معاون دانشگاه علوم پزشکی گیلان بیان می کند. [لینک]

همچنین دکتر محمد رضا مسجدی، رئیس جمعیت مبارزه با استعمال دخانیات، که دارای فوق تخصص ریه است، با ابراز تأثر و تأسف از مرگ زود هنگام ناصر حجازی، چنین می گوید:«ناصر حجازی به علت ابتلا به سرطان ریه، که آن هم ناشی از مصرف طولانی مدت سیگار بود، جان خود را از دست داد.» [لینک]

ورزش کار الگوی سلامت و نشاط است و اسطوره ورزشی کسی است که رفتار و سلوکش الگوی پاک و سلامت زیستن باشد. اکنون از کسانی که با اغراض و امراض سیاسی ناصر حجازی را الگو معرفی می کنند، باید پرسید چگونه فردی را که – در خوش بینانه ترین فرض – بر اثر کثرت استعمال دخانیات (بخوانید دود) فوت کرده است، با ساده لوحی تمام به عنوان یک اسطوره ورزشی معرفی می کنید؟

 

 

دو - پرویز برومند را همه ما به خاطر داریم. دروازبان خوش آتیه ای که در دوره ای حمیدرضا بابایی و در دوره ای دیگر هادی طباطبائی را نیمکت نشین کرد و لباس تیم ملی را نیز بر تن کرد تا همگان براین باور باشند که جانشین قابل اتکایی برای عابدزاده پا به عرصه ظهور گذاشته است. اما این دروازه بان خوش استعداد قربانی تهمت ناروای ناصر حجازی گردید. بازی استقلال – سایپا که منجر به برکناری حجازی گردید، خیلی زود معروف شد. حجازی مدتی بود که با بازی بد تیمش و نتایج بدترش همه را نگران کرده بود. زمزمه های برکناری او به گوش می رسید. قبل از بازی با سایپا شایع شده بود که آخرین مهلت حجازی همین بازی است. حجازی بازی 1-3 برده را 3-4 باخت و سپس در کمال ناباوری و بدون هیچ دلیل منطقی، بازیکنان و از جمله پرویز برومند را به کم کاری و بی شرفی متهم کرد. در این فوتبال درندشت هیچ دیاری پیدا نشد تا یقه حجازی را به خاطر این تهمت ناروا بگیرد و نابودی برومند از همان لحظه کلید خورد. البته مرحوم حجازی فقط این یک بار نبود که ضعف هایش را با تهمت زدن به دیگران مخفی می کرد! پرویز برومند در زمان حیات حجازی می گوید:«در این رابطه فقط می‌توانم بگویم آبرویم را بیش از هر چیز دیگری دوست داشتم و دارم. همان‌طور که ناصر حجازی آبروی خود را دوست دارد. من حیثیت و آبرویم را بیش از فتح‌الله زاده‌ها، حجازی‌ها و هر آدم دیگری دوست دارم. در فوتبال ممکن است هزار اتفاق بیفتد. برای آن مسابقه من مصدوم بودم. مچ پایم خراب بود و قرار نبود بازی کنم. اما خود ناصرخان از من خواست و گفت باید بازی کنی. با مچ پای باد کرده درون دروازه رفتم. دکتر نوروزی خودش من را برای بازی آماده کرد و می‌توانید از او بپرسید. اگر به خاطر داشته باشید در آن بازی لباس خودم را هم نپوشیده بودم و دستکش بابایی و لباس یحیوی را گرفته و درون دروازه ایستادم. این شایعات زاییده ذهن‌های مریض و خرافاتی است.» [لینک]

اکنون دست ناصر خان از دنیا کوتاه شده تا برومند برای حفظ ظاهر هم که شده از نرفتن به عیادت حجازی ابراز پشیمانی کند [لینک]

در این مجال باز هم باید از مدعیان اسطوره بودن حجازی پرسید که آیا کسی که ضعف ها و ناکامی هایش را با حمله به دیگران و تهمت به ایشان ماست مالی می کند، به عنوان یک شهروند معمولی هم قابل احترام هست؟ پس چرا اصرار دارید او را اسطوره بنامید؟ آیا به جز بازی های سیاسی غرض دیگری در میان است؟ چرا با احساسات پاک مردم بازی می کنید؟

آتوسا هم مثل پدرش بداخلاق است!

 

 

سه – امیر قلعه نویی به استقلال بازگشت و از این رو مورد کینه و غضب ناصر حجازی قرار گرفت. پس از موفقیت قلعه نویی در استقلال، این کینه عمیق تر هم شد. هر چه زمان گذشت، شاهد موفقیت های قلعه نویی و در عین حال احترام  به پیش کسوتان از طرف او بودیم، اما ناصر خان تاب تحمل موفقیت ها و محبوبیت های امیرخان را نداشت و هر از چند گاهی او را می نواخت. اکنون اطرافیان و فرزندان حجازی نشان داده اند که در بداخلاقی آن مرحوم را سرلوحه خود قرار داده اند. نمونه اش حمله اخیر بستگان حجازی به قلعه نویی است. از جمله حمله سخیف آتوسا حجازی به پرافتخارترین مربی کشورمان (قلعه نویی) است که البته با برخود کریمانه ژنرال همراه گشته است.

قلعه نویی کار درستی انجام داده است، چرا که آتوسا در حد و اندازه اظهار نظر کردن در باره یک بازیکن کوچک فوتبال (مثل آتیلا حجازی) هم نیست چه رسد به گنده گویی در این حد و اندازه!

آنچه در اینجا به آن تأکید دارم این است که وقتی مرحوم حجازی الگو باشد، و وقتی منافقین و ضد انقلاب حامی باشند، هر گونه بی ادبی و بداخلاقی عجیب نخواهد بود و نگارنده نیز تعجب نکرده است!

   

  

پ.ن: همان گونه که مشخص است دو یادداشت این وبلاگ در مورد مرحوم حجازی کاملا با ملاحظه نوشته شده است. ببینید یکی از طرف داران سینه چاک اسطوره بودن حجازی، در کامنتی در مورد او چه نوشته است:«همه میدونن که حجازی اعتیاد داشت [...] میخورد اهل [...] بود و اهل همه جور کثافت کاری اصلن تمام کسانی که زمان شاه کاره ایی بودن همینطور کثافت و لجن بودن». و بعد در کامنت دیگری تصریح می کند:«من میگم حجازی ها تا آخرش هم کثیف بودند». حالا اینکه از نظر این حضرات، چگونه چنین شخصی اسطوره ملی است، الله اعلم!

 

 

یادداشت مرتبط: کدام حجازی، کدام اسطوره؟! [لینک]

توبه نامه شیخ اصلاحات منتشر شد!

شیخ اصلاحات با نوشتن یک توبه نامه از کارهای گذشته، حال و آینده خود توبه کرد. متن این توبه نامه که اختصاصی «خبرگزاری چیزنا» می باشد، بدین شرح است: 

 

من شیخ بیسوادم. دانا و خوش زبانم. گویم سخن فراوان، با آنکه بی سوادم. یادش به خیر! فتنه 88 چقدر دل ها به هم نزدیک بود!! من بودم و شما بودید و آرای باطله بود و مناظره بود و نامرد، این ممد تمدن، با من قرار می گذاشت، خودش نمی آمد سر قرار! کتکش را من خوردم، شرطش را برای بازگشت خاتمی می گذارد! اینقدر که به خاطر این خاتمی، سال 88 رفتم «سر کار»، هیچ سالی اینقدر کار نکردم! من را هیچ یادتان هست؛ نمایشگاه مطبوعات، قزوین، روز قدس! من که از همان اول با شعار «نه غزه، نه لبنان» مخالف بودم. من برخلاف مهندس، شانس نداشتم و ظاهرا مشکلم این بود که داماد هیچ کجا نبودم! هر کسی حتی آرای باطله، داماد یک جایی بود، الا من! از گوگوش تا سروش، مشکل من این بود که داماد هیچ کجا نبودم. همه داماد بودند، ما نامزد انتخابات! اصلا اشتباه از من بود که اسیر این صحنه آرایی خطرناک شدم. من باید جلوی این نظریه «دامادولوژی» می ایستادم. حالا از دست شما هم ناراحتم ها! شما هم داماد خوبی نبودید. ای بی معرفت های نالوطی! قدیمی ها راست می گفتند که محبت به چشم است. حالا ما را فراموش می کنید دیگر؟ اسی پاتر شد خوب، ما شدیم بد؟! این جریان انحرافی، پاک ما را برده حاشیه. شما هم مرا فروختید به این اسی پاتر. اسی پاتر اصلا کی هست؟ اسی پاتر داماد کجاست؟ من کی ام؟ شما کی هستید؟ اینجا کجاست؟ در انحراف، من قدیمی تر هستم یا اسی پاتر؟ من زودتر از شهرام پول گرفتم یا اسی پاتر زودتر با اجنه مرتبط بود؟! مهم تیغیدن است؛ یکی با سوزن ته گرد، جن تیغ می زند، یکی مثل من در ایام حصر هم به فکر معاملات اقتصادی است!! الان جای شما خالی! هفته ای 3بار می روم استخر. در استخر به جای «ناجا» با «تاجی» سر کار دارم. یواش یواش دارم با فنون شنا، آشنا می شوم. سخت ترین شنا، شنای پروانه است! من مانده ام؛ پروانه که خودش در هوا پرواز می کند، چرا پس اسم این شنا را گذاشته اند پروانه؟! کدام پروانه ای می تواند در آب شنا کند، که من دومی اش باشم؟! باز قورباغه یک توجیهی دارد. این روزها گاهی می خوابم کف استخرو نفسم را حبس می کنم و با نفس خود مبارزه می کنم! عاشق شنا کردن در قسمت عمیق هستم. دوست دارم از بالای دایو، شپلق شیرجه بزنم توی آب و از زندگی در دوران حصر لذت ببرم! ایام فتنه از آب گل آلود ماهی گرفتم، اما آب استخر اینجا خیلی هم خوب است! کولر(!) دارد. ما شنیده بودیم کولر، آب داشته باشد، اما نشینده بودیم آب، کولر داشته باشد!!! من این روزها از بس که عمرم در استخر می گذرد، برای خودم شده ام یک پا آبزی! شش دارم، آبشش دارم و دلی دریایی که در مساحت هیچ استخری نمی گنجد! استخر اینجا سرپوشیده است و خودشان مراقب چیزهای قیمتی آدم هستند. من که می آیم استخر قرق است؛ من هستم و یک استخر و «ناجی» که مراقب است در استخر غرق نشوم! من البته سونا هم می روم و درجکوزی، جک می زنم و خودم را ورز می دهم! القصه آن زمان که من منحرف بودم، می خواهم ببینم این اسی پاتر کجا بود؟ کی بود؟ مثلا ما پیش کسوت جریان انحرافی هستیم ها! چقدر زود فراموش کردید مرا، اما شما من را می شناسید. خودتان را به آن راه نزنید. من همان بودم که از آرای باطله شکست خوردم اما چون شکست، پل پیروزی است، خیال کردم در انتخابات تقلب شده. هنوز هم نفهمیدم چی شد که از 4 نفر، پنجم شدم! این هم خودش جالب است ها! چه کسی تا به حال توانسته بود از 4 نفر، پنجم شود؟! ما داشتیم در تاریخ کسانی را که از آخر، اول بشوند، اما از 4 نفر، پنجم نداشتیم! من از آرای باطله شکست خوردم، و این در حالی بود که شورای نگهبان صلاحیت آرای باطله را تایید نکرده بود!! این بود که من گفتم تقلب شده و الا من کی گفتم تقلب شده؟! همه اش تقصیر این خاتمی بود. من و مهندس را انداخت جلو، تا خودش هزینه ندهد. من کلا به شما که عرض می کنم زیاد خیال می کردم. من خیال می کردم در خط امام هستم. خیال می کردم از گوگوش تا سروش حالا چه خبر است. خیال می کردم در انتخابات تقلب شده. خیال می کردم ادعای تقلب، سند نمی خواهد. من سندم کجا بود؟! من سند نداشتم، تو را سننه؟! من سند یا من سند له! خیال می کردم بعد از ادعای تقلب در ایران قیامت می شود، اما نشد. تقصیر من بود؟! نشد که نشد، آنچه می ماند، همین رفاقت هاست!! مگر ما چقدر در این دنیا زنده هستیم. همه ما از این دیار می رویم آن دیار. الان اگر دیار، دیار باقی باشد، می رویم دیار فانی، اما اگر الساعه دیار فانی باشد، خب ما می رویم دیار باقی. من که آخرش هم نفهمیدم الان دیار باقی است یا دیار فانی؟ یکی این را نفهمیدم، یکی علامت کوچک تر، بزرگ تر را، یکی هم «العربیه» را که به کجا برمی گردد؟ «خلیج» به کجا برمی گردد؟ رود به دریا می ریزد یا دریا به رود؟ درجه آخر دوست آن باشد که در فتنه 88 گیرد دست دشمن، بعد توبه کند! توبه مهم است. گذشته ها گذشته! من توبه کرده ام از خیال کردن. از دشمنی کردن. می خواهم برگردم. شرطی هم ندارم. شما هم توبه کنید. من هم توبه می کنم. همه توبه کنند. همه با هم توبه کنیم. من اگر توبه نکنم، شما اگر توبه نکنید، چه کسی توبه کند؟! من می خواهم برگردم، اما نمی دانم با چه رویی و به کجا برگردم؟! برگردم به همانجایی که «العربیه» برمی گردد، یا به کجا؟! اصلا چرا برگردم؟! برگردم که چی بشود؟! برنگردم، چی کار کنم؟! برگردم یا برنگردم؟! برگردم چی می شود، برنگردم چی می شود؟! من که شرمنده ام از شما. شما هم بیایید از من شرمنده باشید! همین شرمندگی خوب است. همین چیزها از آدم می ماند. براندازی ارزش این حرف ها را ندارد. الان وقت استخرم هست؛ آموزش شنای پروانه! چه شکنجه ای!! چه دردی، چه رنجی، چه کشکی، چه پشمی! ای پروانه! تو داری در هوا پرواز می کنی و ما باید تو را در آب، شنا کنیم!!صد رحمت به ملخ! این هم شد زندگی! 

منبع: کیهان

کدام حجازی، کدام اسطوره ؟!

ناصر خان حجازی، کدام اسطوره؟!

در دنیایی که اسطوره هایش در نهایت گم نامی و بی توجهی دنیاداران، پس از تحمل درد و رنج چندین ساله مظلومانه به شهادت می رسند، ناصر حجازی می شود بزرگ ترین اسطوره ملی.  

  مهم ترین دلیل اسطوره شدن او نیز این بود که اواخر عمرش چند جمله سیاسی گفت که به مذاق دشمنان و منافقین خوش آمد و ناعادل فردوسی پور که یار فتنه گران است، آنتن جام جم را با نام این بازیکن اسبق اشباع کرد! 

  حجازی بازیکن اسبق فوتبال ایران است که ظاهرا دروازه بان خوبی بوده است، اما اینها که تحت تأثیر جو یا به خاطر اغراض و امراض سیاسی سنگش را به سینه می زنند، حتی یک بازی او را ندیده اند. 

  از روزی که ما به یاد می آوریم، مرحوم حجازی با خیلی ها دعوا داشت و از همه طلب کار بود. به خاطر بیماری اش از مسئولین مساعدت دریافت می کرد و مدام در مصاحبه ها می گفت که هیچ کس به من کمک نمی کند. هیچ وقت هم کسی نپرسید چرا همه باید جمع شوند و به شما کمک مالی کنند؟ مگر فرق شما با آن بیماری که در بیمارستان بستری است و به دلیل نداشتن پول حتی پانسمان هایش را عوض نمی کنند چیست؟ این در حالی بود که ناصر خان حجازی وضع مالی خوبی داشت، و حتی در یک سال گذشته فقط به یمن زخم زبان های معروفش، فتح الله زاده به او یک مقام تشریفاتی با حقوقی قابل توجه در باشگاه استقلال تقدیم کرد تا از شر زبان تند و پرخاشگرش در امان باشد! 

  این روزها که باب مرده خوری و مرده پرستی باز شده است، حتی هیچ کس جرئت نمی کند بپرسد کجای حجازی اسطوره بود؟ بازی او در تیم تاج؟ یا بازی او در تیم ملی شاهنشاهی که هیچ کدام از ما نه آن را به یاد می آوریم و نه بنده سربازی در تیم ملی شاهنشاهی را افتخار می دانم. بعضی از شما می دانید که نگارنده دل بسته استقلال است، اما رنگ پیراهن مقدس نیست که آن را بپرستیم و هر که رنگ مورد نظر ما را پوشید قدیس بدانیم. اگر تختی اسطوره شد، به دلیل جوان مردی اش بود نه به دلیل پوشیدن دو بنده تیم ملی شاهنشاهی. اگر نامی از پوریای ولی هست، به خاطر خصلت های پهلوانانه اوست. اما این آدم هایی که در موج مرده پرستی قرار گرفته اند و یقه جر می دهند، نمی توانند یک ویژگی مثبت از حجازی که قابل الگو برداری باشد معرفی کنند. ناعادل فردوسی پور از حجازی دو ویژگی برمی شمرد: یکی خوش تیپی (!) و دیگری صراحت لهجه و شما می دانید که پرخاشگری و دعوای لفظی با مسئولین بر سر پول یا دعوای لفظی با هم قطاران بر سر شهرت و افتخارات را فردوسی پور صراحت لهجه می خواند! 

  حتی همین مسئولینی که با بیمار، مرده، بازماندگان و عزاداران ناصر خان عکس یادگاری گرفتند، به شهادت نزدیکان شان، در دل برای حجازی ارزش فوق العاده ای قائل نیستند و همه این تظاهرها به این دلیل بود که به شهرت شان لطمه نخورد و در برنامه سرگردنه 90 از ایشان باج خواهی نکنند. این مسئولین جرئت نمی کنند از یکی از این به اصطلاح کارشناسان یا طرف داران افراطی بپرسند، حجازی با آن اخلاق تند و با آن لحن طلب کارانه، چه ویژگی مثبت اجتماعی داشت که او را الگو یا اسطوره بدانیم. 

  خلاصه کلام اینکه چه کسی با کدام دلیل عقلی و منطقی ناصر خان را اسطوره می داند؟ اصلاً کدام اسطوره؟! 

  پ.ن: بنده تعریضی به خود مرحوم حجازی ندارم و برای ایشان آرزوی آمرزش دارم. هر چه آمد در مذمت موج مرده پرستی کورکورانه بود. دعا بفرمایید. 

  

یادداشت مرتبط: آنچه در مورد ناصر حجازی به مردم نگفتند [لینک]

سلاخی سه پاسدار و یک کفاش توسط منافقین خلق

چشمهای کفاش را بسته و به او آمپول سیانور تزریق کردیم که از گلویشان صدای خُرخُر می‌آمد و در حالی که هنوز زنده بود، بدن او و دو پاسدار دیگر را طوری طنابپیچ کردیم تا داخل صندوق عقب ماشین جا شود. 

  

شهید شکنجه به دست منافقین خلق

 

 

نامحرمانه: کارنامه سیاه سازمان منافقین در ایران بر هیچ کس پوشیده نیست، اما این روزها همزمان با هجوم ارتش عراق به پادگان اشرف (محل اصلی استقرار منافقین در عراق)، بوق‌های تبلیغاتی منافقین با مظلوم‌نمایی، طوری وانمود می‌کنند که گویی ارتش عراق عده‌ای از جوانان مظلوم و بی‌گناه را قتلعام کرده است. اکنون گوشه‌ای از سبعیت و وحشی‌گری منافین ضدخلق در مقابل جوانان مظلوم و انقلابی این دیار، پیش روی شماست.

 

 

اوایل دهه 60 و پس از ناکامی‌های متعدد منافقین در کشور، این سازمان اقدام به انجام عملیات‌هایی با نام "عملیات‌های مهندسی " می‌کند که طی آن برخی افراد و جوانان مؤمن و گاهی افراد عادی جامعه، توسط تیم‌های ترور آنها ربوده و پس از شکنجه‌های فراوان به شهادت می‌رسند. عملیات هایی که به گفته خودشان در آن هرکس چه اطلاعات بدهد و چه اطلاعات ندهد، بایستی کشته شود.

 

یکی از اعضای دستگیرشده منافقین در بازجویی خود در مورد این عملیات‌ها می‌گوید:

در پی ضربات شدید در اوایل سال 61 و لو رفتن بسیاری از خانه‌های تیمی، سازمان دستور داد افراد مشکوکی را که در حوالی خانه‌های تیمی مشاهده می‌کردند، ربوده و سپس آنها را برای کسب اطلاعات مورد شکنجه قرار دهند. این عملیات نوظهور توسط سازمان، "عملیات مهندسی " نام گرفت و تحلیل در مورد عملیات مهندسی نیز این بود که: "کار مهندسی خیلی پیچیده‌تر از کار عملیاتی است و احتمال بریدن هست. ما شکنجه می‌کنیم چون مجبوریم ولی وقتی که حاکم شویم، نمی‌کنیم! ".

در این میان قصد داریم به بررسی اجمالی یک از این عملیات‌ها بپردازیم که طی آن سه پاسدار و یک کفاش توسط تیم‌های مزدور منافقین ربوده و به بدترین وجه که حتی در قرون وسطی نیز سابقه نداشت، در خانه‌های تیمی در همین شهر تهران شکنجه و در نهایت مظلومانه به شهادت رسیده و در اطراف شهر دفن می‌شوند. این مطلب کوتاه شاهدی است بر سبوعیت مزدورانی که در برابر ملت خود ایستادند و امروز در ذلت، آخرین نفس‌های خود را می‌کشند.

 

 

* مسئولان و عوامل اصلی عملیات مهندسی

1.       مسعود رجوی: رهبری

2.       علی زرکش یزدی؛ با نام مستعار "فرهاد رضوی ": عضو مرکزیت - معاون رهبری

3.       محمود عطایی؛ با نام های مستعار حسن کریمی و عسکر: عضو مرکزیت - مسئول کل عملیات تروریستی و عملیات مهندسی

4.       مهدی افتخاری؛ با نام‌های مستعار عباس اراکی و فتح الله: عضو شورای مرکزی - طراحی و هدایت کننده عملیات تروریستی و عملیات مهندسی

5.       محمدمهدی کتیرایی؛ با نام‌های مستعار یدالله، رحیم و خلیل: عضو شورای مرکزی - طراح و هدایت کننده عملیات تروریستی و عملیات مهندسی

6.       حسین ابریشمچی؛ با نام های مستعار محمود، شیرزاد و رحمت: عضو مرکزیت نهاد - مسئول اجرایی عملیات تروریستی و عملیات مهندسی

7.       محمد شعبانی؛ با نام های مستعار حمید و نادر: عضو مرکزیت نهاد - مسئول اجرایی عملیات تروریستی و عملیات مهندسی

 

 

* جزئیات ربودن و شکنجه شهیدان محسن میرجلیلی و طالب طاهری

ربوده شدگان: طالب طاهری؛ 16 ساله و محسن میر جلیلی؛ 25 ساله / اتهام: عضویت در کمیته انقلاب اسلامی. (حتما میدانید که کمیته انقلاب بعدها در نیروی انتظامی ادغام شد.)

مهران اصدقی، عضو سازمان منافقین و فرمانده نظامی تهران این سازمان پیرامون چگونگی شکنجه شهدای کمیته انقلاب اسلامی می‌گوید: خانه تیمی مرکزیت بخش ویژه در خیابان کارون بود. مهدی کتیرایی و حسین ابریشمچی در آنجا حضور داشتند و جواد محمدی (طاهر) نیز مسئول حفاظت خانه بود. طاهر حین مراقبت از خانه مشاهده می‌کند که به جوانی مشکوک شده و طبق خط داده شده اقدام به شناسایی وی می‌کند. روز بعد همان فرد را به همراه یک جوان دیگر در آنجا دیده و به افراد بالای بخش ویژه گزارش می‌دهد و آنها دستور ربودن آن دو جوان را صادر می‌کنند. طاهر به همراه رضا هاشملو و محمدجعفر هادیان، اقدام به ربودن این دو جوان می‌کنند. در خیابان با ماشین جلوی آنها پیچیده و به آنها می‌گویند که ما کمیته‌ای هستیم و باید با ما بیایید. آنها به خانه خیابان بهار که از قبل برای شکنجه آماده شده بود، برده می‌شوند. حمام این خانه برای شکنجه، به وسیله نایلون‌های کلفت صداگیری شده بود. ابزار این خانه عبارت بود از طناب و کابل، نقاب، دست‌بند و میله‌های سربی که اگر به پشت گردن هر کس می‌زدی بیهوش می‌شد. زنجیر، قفل و سیانور و ...

 

 

طاهر به همراه مصطفی معدن پیشه و شهرام روشن‌تبار مسئول شکنجه آنها می‌شوند و هدف از این سرعت عمل این بود که ببینند آیا خانه تیمی خیابان کارون لو رفته است یا نه؟ پس از بازجویی از جیب آنها کارتها و مدارکی که نشان می‌داد پاسدار هستند بیرون آورده می‌شود. سپس آنها را روی صندلی با طناب بسته و صندلی را روی زمین می‌خوابانند. با کابل‌های کلفت چند لایه به کف پا و سایر نقاط بدن آنها می‌زنند و برای اینکه صدای آنها بیرون از خانه نرود، دهان آنها را با پارچه می‌بندند. همان روز مسعود قربانی به من ابلاغ کرد که به دستور رحمت (حسین ابریشمچی)، مسئولیت بازجویی آنها با من است و به من گقت که با هم سوال تهیه می‌کنیم که برای ما مشخص شود که خانه‌های تیمی چگونه لو می‌رود. از اینجا بود که من در راس این جریان قرار گرفتم و به عنوان کسی که خطوط مرکزیت را اجرا می‌کرد، عمل نمودم. برای ایجاد هراس نقاب به چهره میزدیم. همین کار را کردم و وارد حمام شدم. دیدم یک پسر 16-17 ساله در گوشه حمام در حالی که دست‌ها و پاهایش با زنجیر بسته شده، افتاده بود. اسمش طالب طاهری بود. دیدم پاهایش کبود شده و باد کرده و بدنش تاول زده بود. به اتاق رفتم تا فرد دیگر را که محسن میرجلیلی نام داشت ببینم. فردی حدود 24-25 ساله در حالیکه دست‌ها و پاهایش با زنجیر بسته شده در گوشه اتاق نشسته بود. بدن او نیز مانند بدن طالب با کابل شکنجه شده بود.

 

 

مصطفی معدن‌پیشه به من گفت که ما دیروز خیلی آنها را شکنجه کردیم تا معلوم شود که آیا خانه را زیر نظر داشتند یا نه، اما آنها انکار کردند و ظاهرا خانه را زیر نظر نداشتند. سوالات را آماده کردم و کار شکنجه شروع شد. آنها را به نوبت داخل حمام می بردیم، در حالی که پاهایشان تاول زده بود و حال نداشتند و فریاد می‌زدند. مصطفی دهان آنها را با پارچه گرفته بود. آن قدر آنها را زدم که تاول‌های پای آنها ترکید و خونریزی کرد. وقتی پاهای آنها خونریزی کرد مصطفی پایشان را باندپیچی کرده و آنها را برای شکنجه مجدد آماده کرد. سوالات من همگی از سوی آنها انکار می‌شد و جوابی نمی دادند اما از بالا گفته بودند که حتما آنها اطلاعاتی دارند.

روز بعد کار را مجددا شروع کردیم. ابتدا جواد محمدی به جان آنها افتاد، سپس آنها را روی همان صندلی‌ها بستیم و روی پاهای متورم و خون آلودشان آب جوش ریختیم، به طوری که پوست بدن آن ترک خورد و تاول‌ها می‌ترکید. این دو نفر بارها بیهوش می‌شدند و باز هم به هوش می‌آمدند. وقتی آب داغ روی سر و صورت آنها می‌ریختیم، سریعا تاول می‌زد. خون زیادی از بدنشان رفته بود. طاهر (جواد محمدی) با نوک چاقو به بدنشان می‌کشید. طوری که عضوی از بدن آنها نبود که خون آلود نباشد. من و مسعود قربانی به داخل حمام و به سراغ محسن میرجلیلی رفتیم. مسعود به او گفت که اگر اطلاعات ندی تو را می‌پزیم. سپس به من گفت که اتو را بیاورم. بعد از آنکه اتو را به برق زد و کاملا گرم شد، ناگهان اتو را به کمر محسن میرجلیلی چسباند. محسن از شدت درد دهانش را به طرز عجیبی باز کرد و از هوش رفت. بوی سوختگی همه جا را گرفته بود، من خیلی ترسیده بودم، مسعود هم ترسیده بود، ولی سعی می‌کرد خودش را مسلط به کاری که می‌کند نشان دهد.

 

 

جواد محمدی و مصطفی معدن‌پیشه مشغول شکنجه طالب طاهری بودند، جواد به مصطفی گفت: برو چاقو بیاور، مصطفی چاقو را که آورد چاقو را چند بار بر روی بازوی طالب کشید که بار سوم خون بیرون زد و بر اثر درد شدید تکان خورد. طالب می‌خواست حرف بزند که جواد با مشت توی دهانش کوبید، طوری که دندانش شکست. جواد گفت حالیت می‌کنم و سپس میله سربی را برداشت و به دهان و فک و چانه او زد که وقتی طالب دهانش را باز کرد، دندان‌های شکسته‌اش به همراه خون و آب دهان بر روی شلوارش ریخت، مصطفی با میله سربی که در دستش بود به جاهای دیگری از بدن او میزد. محسن میرجلیلی به هوش آمده بود که مسعود قربانی به من گفت که برو آب جوش بیاور، من آب داغ آوردم و مسعود گفت که بر روی پاهایش بریز، من می‌خواستم به یکباره خالی کنم که مسعود اشاره کرد که یواش یواش بریز تا بیشتر زجر بکشد، من نیز همین کار را کردم، طوری که تمام تاول‌های پایش ترکید و شکل خیلی وحشتناکی پیدا کرد و پوست پاهایش از بدنش جدا می شد. محسن بیهوش شد و بعد که به هوش آمد به روی شلوارش پنجه می‌کشید. مسعود آب داغ روی دست‌های محسن می‌ریخت که دست‌های محسن پف کرد و چروک شده و حالت پختگی داشت.

 

 

به اتاق که رفتم صحنه دلخراشی دیدم، پوست سمت راست سر طالب به همراه موهایش کنده شده بود و جواد محمدی در حالی که چاقوی خون آلود دستش بود بالای سر طالب که بیهوش شده بود، ایستاده بود، وقتی طالب به هوش می‌آمد حرف نمی‌توانست بزند، فقط در حالی که دهانش را به سختی باز می‌کرد ناله‌هایی از او شنیده می شد و جواد که با حالت عصبانی از او می‌پرسید: چرا حرف نمی زنی؟، صدای ناله خود را شدیدتر می‌کرد و سر خود را به شدت تکان می‌داد. مصطفی سر او را محکم گرفته بود و جواد با عصبانیت چاقو را بالای گوش طالب گذاشت و آن را برید، طوری که خون زیادی از سر و صورت طالب جاری شد و تمام سر و صورتش غرق در خون شد و بیهوش شد.

در همین حین که طالب بیهوش بود، جواد چاقو را کنار چشم طالب گذاشت و فشار داد که خون از چشمش بیرون زد. من با کابل به کف پا و بدن محسن زدم که به هوش آمد. هنگامی که دهانش را باز می‌کرد بوی گندیدگی شدیدی از دهانش می‌آمد و لثه‌هایش حالت پوسیدگی داشت، بدنش سست شده بود، یکبار که مسعود موهایش را می کشید و من با کابل او را میزدم یک دسته از موهایش در دست مسعود ماند. سپس محسن را که دیگر رمقی در بدن نداشت به داخل اتاق دیگر بردیم و با زنجیر به میز بستیم.

 

 

طالب بیهوش، در حالی که خون در جاهای مختلف صورتش خشکیده بود، روی صندلی همچنان در حال شکنجه شدن بود و جواد محمدی با انبر دست مشغول کشیدن دندان‌های طالب بود که از دهان او خون زیادی بیرون می‌ریخت و دهانش بوی بسیار بدی می‌داد.

جواد اطلاعات می‌خواست و طالب جوابی نمی‌داد. جواد گفت این طوری نمی‌شود باید این را کبابش کرد و مصطفی به آشپزخانه رفت و گاز پیک نیکی و سیخ را به همراه خود آورد. جواد سیخ را دو بار سرخ کرد و به ران طالب زد و بار سوم سیخ را سرخ کرد و به دکمه های جلوی شلوار طالب چسباند که شلوار طالب سوخت و سیخ داغ به بدن و آلت مردانگی طالب اصابت کرد که یک دفعه دچار شوک شد. تمام فضای اتاق را بوی سوختگی و پارچه و گوشت پر کرده بود. تا عصر، آنها یکی، دوبار به هوش آمدند. حوالی عصر مصطفی معدن‌پیشه بر اثر دست پاچگی، وقتی محسن میر جلیلی یک تکان خورده بود، تیری شلیک کرد و مجبور به تخلیه خانه شدیم.

با همان میله‌های سربی آنها را بی‌هوش کردیم و سپس به بدن آنها سیانور تزریق کردیم و در حالی که هنوز جان می‌دادند، آنها را پتو پیچ کردیم و داخل صندوق عقب گذاشتیم.

ساعت 9 شب ماشین را در خیابان نظام آباد تحویل خسرو زندی و محمد جعفر هادیان دادیم تا آنها را برای دفن به بیابان های اطراف ببرند.

 

 

سازمان گفت به همه بگویید اینها توسط رژیم (جمهوری اسلامی) شکنجه شدند

وقتی جریان شکنجه لو رفت، سازمان فکر نمی کرد که قضیه این قدر برایش گران تمام شود و وقتی با انبوه شرکت کنندگان در تشییع جنازه اینها و مسئله داری بچه ها در داخل تشکیلات مواجه شد به ما گفتند که هیچ چیز به بچهها نگویید و اگر بچهها سؤال کردند بگویید که کار خود رژیم است.

 

 

* جزئیات ربودن و شکنجه "عفت‌روش "

ربوده شده: عباس عفت‌روش/ متاهل/ شغل: کفاش/ جرم: حزب اللهی بودن همسر وی

خسرو زندی در تشریح عملیات ربودن و شهادت عباس عفت‌روش می‌گوید: از طرف مسئولان سازمان به تیم ما یک شناسایی داده شد که فردی که شغل کفاشی دارد باید ربوده شود، فرمانده واحد، مصطفی معدن‌پیشه (رحمان) بود و من و فرد دیگری با نام جعفر، مسئولیت ربودن وی را داشتیم. ساعت 30:10 شب 17 مرداد 61 به مغازه وی مراجعه کردیم و با این بهانه که ما از طرف کمیته آمده‌ایم و شما باید برای پاسخ دادن به پاره‌ای از سوالات با ما بیایید، کفاش را از مغازه خارج کردیم و پس از انتقال به ماشین و بستن دست‌ها و چشم‌هایش، وی را به خانه امنی که برای شکنجه آماده شده بود، منتقل کردیم.

 

 

ادامه ماجرای از زبان مهران اصدقی: این خانه مربوط به حسین ابریشمچی و در اختیار بخش ویژه بود. محل ساختمان در خیابان بهار و در کوچه‌ای بسیار خلوت قرار داشت. خانه 2 طبقه و جنوبی بود و دارای سه اتاق، هال، آشپزخانه، توالت، حمام، حیاط و زیرزمین بود. قسمت حمام خانه را با پوشاندن نایلون‌های کلفت به در و دیوار طوری درست کرده بودند که صدا بیرون نرود.

این فرد کفاش به این خانه برده می‌شود و جهت گرفتن اطلاعات در مورد فعالیت‌های همسرش تحت شکنجه قرار گرفته و با کابل به پاها و سر و صورت او می‌زنند. اما از آنجا که قضیه اساسا دروغ بود، هیچ‌گونه اطلاعاتی در این رابطه به دست نمی‌آید. پس از این که شکنجه وی بی‌نتیجه می‌ماند، او کشته و در یکی از بیابان‌های اطراف تهران به همراه دو نفر دیگر مدفون می‌گردد.

با شکنجه بسیاری که روی او انجام شد، همان روز اول مشخص شد که از همه چیز بی‌اطلاع است و علیرغم اینکه کفاش التماس می‌کرد که من نمی‌دانم شما چه چیزی از من می‌خواهید، به خاطر اینکه افراد بالا گفته بودند، او اطلاعات دارد، شکنجه ادامه می‌یافت. چند روزی وی تحت شکنجه قرار داشت تا اینکه مسعود گفت: ما اطلاعات که نتوانستیم بگیریم ولی انتقام می‌گیریم.

از آنجا که خط شکنجه نمی‌بایست لو برود و هر کس را که ما می‌ربودیم در نهایت چه اطلاعات بدهد و چه اطلاعات ندهد، بایستی کشته می‌شد و از قبل نیز چاله‌ای برای دفن این افراد کنده شده بود. باید فرد کفاش را می‌کشتیم و همان روز که پاسداران را کشتیم، وی را نیز بعد از شکنجه زیادی که شده بود به همراه پاسداران کشتیم.

کفاش را به همراه دو پاسدار روی صندلی بسته و چشم‌هایش را بستیم و با میله‌های سربی او را بی‌هوش کردیم. سپس به وی آمپول سیانور تزریق کردیم که از گلویشان صدای خُرخُر می‌آمد و در حالی که هنوز زنده و در حال جان دادند بودند، بدن آنها را طوری طناب پیچ کردیم که داخل صندوق عقب ماشین جا شود. بسته‌ها را داخل صندوق عقب ماشین گذاشتیم و ماشین حامل اجساد را تحویل خسرو زندی دادیم و او به همراه محمدجعفرهادیان آنها را برای دفن برد. 

  

 خسرو زندی: پس از اینکه این سه نفر ربوده شدند و توسط تیم‌های عملیاتی سازمان مورد شکنجه قرار گرفته و شهید شدند، مسئله دفن آنها مطرح شد. این‌کار توسط من و یکی دیگر از اعضای تیم با نام مستعار جعفر (که از واحد مسعود حریری بودیم) صورت گرفت. حدوداً ساعت 10:30 شب بود که مسئول ما رحمان به خانه ما مراجعه کرد و گفت الان وقت این حرف‌ها نیست. خانه‌ای که ما بودیم لو رفته و این سه را با گلوله کشتیم اما معلوم شد واقعیت چیز دیگری بود و آنها را زیر وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها قرار داده بودند.

در رابطه با مسئله دفن چند روز قبل به اتفاق جعفر به محلی که تشکیلات نشان داده بود رفتیم و گودالی به این منظور کندیم. همان شب به اتفاق جعفر از خانه تیمی که واقع در نظام‌آباد بود با تسلیحات کافی حرکت کردیم و از مسیرهایی ‌که قبلاً تعیین شده بود به محل فوق که واقع در باغ فیض بود رسیدیم و اجساد را به‌داخل گودال انداختیم، از یکی از پتوها صدای نفس می‌آمد و بدن همه گرم بود و تمام شواهد حکایت از زنده بودن این برادران داشت. به‌هر ترتیب با همان وضع آنها را دفن کردیم و از محل دور شدیم

  

* جزئیات ربودن و شکنجه شاهرخ طهماسبی

ربوده شده: شاهرخ طهماسبی/ 28 ساله/ مجرد/ عضو کمیته مرکزی/ جرم: عضویت در کمیته [انقلاب]

مرداد ماه سال 1361 یکی از پاسداران کمیته به نام شاهرخ طهماسبی که وظایف شغلی او با کارهای اطلاعاتی بی ارتباط بود، ربوده شده و طی 10 روز شکنجه، نهایتا به قتل می‌رسد و جنازه او در منطقه عباس‌آباد تهران رها می شود.

محمدجواد بیگی یکی از اعضای منافقین در این باره می‌گوید: بعد از 12 اردیبهشت که در یک روز به حدود بیست خانه حمله شد و از ضربه 19 بهمن بسیار سنگین‌تر بود، تحلیل سازمان این شد که کار بسیار دقیق و حساب شده بوده است. بعد سازمان گفت که باید اطلاعات کسب کنیم. در همین رابطه شناسایی شاهرخ طهماسبی به تیم ما داده شد. اعضای تیم رباینده شاهرخ را رضا میرمحمدی (فرهنگ)، حسین اسلامی (مجتبی)، جمال محمدی پیله‌ور (کمال) و علی عباسی دولت‌آبادی (هادی) تشکیل می‌دادند.

 

 

مرداد ماه 61 پس از ربودن وی، او را به خانه تیمی خیابان سهروردی، کوچه باغ انتقال دادند. از آنجا که دست و پای شاهرخ را بسته و پتویی بر رویش انداخته بودند، صاحبخانه مشکوک و با نیروهای انتظامی تماس می‌گیرد. بلافاصله ما وی را به خانه تیمی خیابان خواجه نظام بردیم. خانه تیمی خیابان خواجه نظام را یک زوج تشکیلاتی به نام فریبا اسلامی (شهلا صالحی پور) و محمد قدیری (منوچهر احمدیان‌فر)، با همین اسامی مستعار اجاره کرده بودند. رابط این خانه با بالا هم جواد محمدی با نام طاهر بود که خود وی در تیم شکنجه مهران اصدقی قرار داشت

  

فریبا اسلامی: در بهمن سال 1360 با محمد قدیری ازدواج کردم و در جریان ربودن و شکنجه شاهرخ طهماسبی به عنوان محمل همان خانه شکنجه بودم. در این خانه حمام را برای شکنجه آماده کرده بودند و فردی به نام اکبر (محمد جوادبیگی) برای بازجویی از وی به این خانه آمد و مرتب او را شکنجه می‌داد. گاهی او را به حمام می‌بردند و گاهی در گنجه‌ای که در هال خانه قرار داشت و یک متر در یک متر بود و کاملا تاریک بود، با دهان بسته قرار می‌دادند.

در تمام این مدت نیز نباید از خانه بیرون می‌رفتیم. من صدای شلاق خوردن و کتک خوردن او را می‌شنیدم ولی چون دهانش بسته بود، فقط ناله ضعیفی داشت. علی عباسی (هادی) او را بسیار شکنجه می‌کرد و با کابل‌های به هم بافته او را می‌زد. یک شب ساعت 2 از خواب بیدار شده بودم، شنیدم که او آب می‌خواهد و صدایش خیلی ضعیف به گوش می‌رسید، ولی من به او آب ندادم و رفتم خوابیدم

  

شاهرخ طهماسبی را در همین خانه به قتل می‌رسانند و برای این که کسی او را نبیند جسد وی را در یک کارتن بزرگ می‌پیچند و با طناب بسته‌بندی می‌کنند و با یک اتومبیل سوبارو، وی را به محله‌ای در اطراف عباس‌آباد برده و دفن می‌کنند.

 

 

* مقدمه کیفر خواست مهران اصدقی (عین متن آورده شده است):

1.       پس از مفقود شدن برادر پاسدار کمیته مرکزی انقلاب اسلامی و برادر کفاش، ابتدا خسرو زندی یکی از عوامل شکنجه در تاریخ 22/05/1361 توسط مردم حزب اللهی، هنگام سرقت جهت انجام ترور، دستگیر میشود و با توجه به شواهد و مدارک به دست آمده از لانه تیمی وی، محل دفن و اختفای اجساد شکنجه شده 3 تن از برادران کشف میگردد.

2.       بعد از یک سلسله پیگیری و با استفاده از اطلاعات قبلی، کلیه عوامل شکنجهگر مورد شناسایی واقع و تحت تعقیب قرار میگیرند و طی چند رشته عملیات، عدهای از آنان معدوم و برخی دیگر دستگیر میشوند.

3.       از جمله افراد دستگیر شده در این رابطه، مهران اصدقی فرمانده اول نظامی گروهک تروریستی مجاهدین در تهران و یکی از عوامل اصلی شکنجه می‌باشد، که پس از دستگیری تا مدتها سعی در کتمان جزئیات و حقایق مربوط به این جنایت سهمگین می‌نماید. وی پس از بازداشت، با تنی چند از تروریست های تحت مسئولیتش- از جمله محمدرضا نادری و خسرو زندی مواجه داده می شود و جرایم و اتهاماتش به وی تفهیم میگردد؛ ولی در جلسات اولیه بازجویی، صرفا به گوشهای از جنایات بی شمار خود اعتراف مینماید و موذیانه از بیان جزییات شکنجه برادران پاسدار طفره میرود و به بیان اکاذیب و مطالب ساختگی در رابطه با نحوه شکنجه این برادران میپردازد و اطلاعات خود را خصوصا در رابطه با جریان شکنجه اظهار نمیدارد.

4.       ابتدا اصدقی اظهار می دارد که سه جسد کشف شده در بیابانهای باغ فیض متعلق به سه برادر پاسدار میباشد؛ ولی در تحقیقات بعدی، پس از گذشت یک سال و نیم، مشخص میشود که این سه جسد شکنجه و مُثله شده متعلق به دو برادر پاسدار شهید طالب طاهری و شهید محسن میر جلیلی و برادر کفاشی به نام شهید عباس عفت روش بوده و پاسدار شهید شاهرخ طهماسبی در لانه تیمی دیگر، توسط افراد همین شاخه از گروهک مجاهدین مورد شکنجه واقع شده و جسدش در محل دیگری در اطراف شهر تهران انداخته شده است. البته جسد مذکور ، که به وسیله افراد این گروهک شکنجه و مورد ضرب و جرح شدید قرار گرفته بود، در آن ایام توسط مامورین انتظامی کشف، و به عنوان مجهول الهویه به پزشک قانونی منتقل و در یکی از قطعات بهشت زهرا دفن شده بود.

5.       در سال 1363، در مراحل بعدی بازجویی، مهران اصدقی پس از گذشت یک سال و نیم از بازداشت خود، با مشاهده تمام و کمال مدارک و شواهد مستدل جنایات خود و پس از تفهیم کلیه جرایمی که مستقیما در آن دست داشته؛ به ناچار به جزئیات کاملا جدیدی از اعمال بسیار فجیع و ددمنشانه خود و سایر عوامل شکنجه اعتراف مینماید. برگههای بازجویی ارائه شده، سیر تدریجی اقاریر و همچنین جدیدترین اعترافات وی را نشان میدهد.

دادستانی انقلاب اسلامی تهران- مرداد ماه 1363

فوری: اعزام قطعی به بحرین

به نام خدا

با سلام و تحیت.

به دنبال جنایات وحشیانه دولت های بحرین، عربستان و امارات و به خاک و خون کشیده شدن مسلمانان بحرین، و استمداد شیعیان بحرین از مقام معظم رهبری، تمهیداتی اندیشیده شده است که نیروهای داوطلب در اولین فرصت در سال 1390 به بحرین اعزام شوند. اگر چه این اعزام با دعوت از بسیجیان و نیروهای حزب الله شناخته شده صورت می پذیرد و فراخوان عمومی ندارد، اما مخاطبان این وبلاگ می توانند درخواست خود را ارائه دهند.

نکته مهم این که فرصت برای هماهنگی و سازمان دهی بسیار کم است و فقط کسانی درخواست بدهند که واجد شرایط باشند و واقعا آماده حرکت باشند، چون انصراف شما موجب برهم ریختن سازمان دهی خواهد بود.

شرایط داوطلبین و مدارک مورد نیاز:

1-      اعزام مختص آقایان است.

2-      سلامت کامل جسمانی.

3-      حداقل سن 17 سال.

4-      داشتن گذرنامه الزامی نیست.

5-      داوطلبان نباید مشمول باشند.

6-      ارائه معافیت دائمی یا موقت مثل دانش آموزان و دانشجویان قابل قبول است.

7-      داوطلبان مجرد زیر 18 سال، باید رضایت نامه محضری از ولی داشته باشند. (رضایت کتبی غیر محضری، به شرط حضور ولی به هنگام اعزام قابل قبول است).

8-      3 عدد عکس پرسنلی.

9-      دو برگ کپی شناسنامه (ارائه اصل شناسنامه به هنگام ثبت نام الزامی است.)

10-   ارائه درخواست کتبی برای اعزام به بحرین و کمک به انقلابیون مسلمان مردم بحرین.

11-   افراد آموزش دیده در اولویت هستند. (داشتن مدرک پایان دوره: آموزش امداد و درمان، آموزش امداد و نجات، آموزش نظامی، آموزش قایق رانی و همچنین گواهی نامه رانندگی)

12-   ارائه وصیت نامه کتبی.

داوطلبین می توانند در بخش نظرات همین خبر درخواست اولیه خود را ارائه کنند تا با ایشان تماس گرفته شود. (نظرات شما برای دیگران نمایش داده نخواهد شد.)

داوطلبان لازم است در بخش نظرات اطلاعات زیر را ارائه کنند: 1-      نام و خانوادگی 2- تاریخ تولد ۳- شماره تلفن تماس.

چنانچه موارد دیگری را برای اطلاع مسئولین ثبت نام ضروری می دانید، قید بفرمایید.

پ.ن:
1- دوستان می توانند به ایمیل این وبلاگ نیز درخواست ارسال نمایند.
2- در مورد اعزام پزشکان سوال شده است. تخصص های بیان شده در این یادداشت حداقلی است و دارندگان تخصص های بالاتر می توانند درخواست بدهند. پزشکان شاغل در بیمارستان ها و نهادهای دولتی، و دیگر کارمندان دولت که متقاضی اعزام هستند، خودشان باید مشکل ترخیص خود را حل نمایند و دولت محترم در این زمینه فعالیتی ندارد.

هفتاد میلیون لباس شخصی منافین را لگدمال کردند

روز 9 دی ماه 1388، ملت بزرگ ایران، منافقین سبز را زیر پای خود له کردند. سران فتنه از تهران به اقامتگاه‌های شمالی شان فرار کردند و از شکست بزرگ و تحقیرآمیز خود در برابر ملت عاشورایی ایران، سوته‌دلانه گرد هم آمدند و ذلت‌شان را با هم تقسیم کردند. 

  

رسانه‌های دشمنان از جمله رسانه دولت ضد اسلامی انگلیس، همواره مزدوران قلیلی را که خودشان در داخل کشور نفوذ داده‌اند و به آنها خط می‌دهند و فریب خوردگان انگشت شمار را، مردم(!) می‌خوانند، اما از مردم ایران با عنوان «لباس شخصی»(!) یاد می کنند. با این حساب باید گفت که 70 میلیون لباس شخصی در دفاع از اسلام و ولایت فقیه به خیابان‌ها آمدند و هزار منافق سبز (کل دارایی سبز مخملی) را زیر قدم‌های استوار خود له کردند.

  

مردم بزرگ میهن‌مان، خاتمی، میرحسین و کروبی را سران فتنه خواندند و خواستار دستگیری و محاکمه‌ی این سه تن شدند. مردم از قوه قضائیه خواستند تا به وظیفه‌ی خود در برابر سران فتنه عمل کند و پیاده نظام دشمن را که به محاربه با خدا و رسول(ص) و معصومین(ع) و ولایت فقیه برخاستند، به سزای اعمالشان برساند. مردم از نام رفسنجانی و فرزندانش نیز غافل نماندند و ضمن هشدار به رفسنجانی، دست‌گیری حجت الاسلام زاده‌ها را خواستار شدند. 

  

مردم «مرگ بر ضد ولایت فقیه» گفتند و دشمنان حسین علیه السلام (سران فتنه) را لعنت کردند. مردم خون خویش را به رهبر معظم انقلاب تقدیم کردند و خود را ذوالقار حیدر و فدائیان رهبر خواندند و فریاد زدند:«وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد.» مردم با ذکر «یا حسین(ع)» امویان زمان را نفرین کردند و از آنها برائت جستند و اربابان خارجی آنها را نیز از قلم نینداختند و بارها و بارها فریادهای مرگ خود را حواله‌ی امریکا، انگلیس و رژیم صهیونیستی نمودند. 

  

دشمنان و منافقین خوب بدانند: اینجا ایران است، جمهوری اسلامی ایران زنده و پایدار است، حضرت حجت(عج) به این سرزمین نظر دارد، ولایت فقیه رکن رکین این نظام است و مردم و مسئولین حامی رهبر و نظام و دولت جمهوری اسلامی ایران هستند. اینجا ایران است، 70 میلیون لباس شخصی، منافقین و اشرار را زیر گام های استوار خود له کردند. 

  

عکس‌ها را مشاهده بفرمایید

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

انجمن بیتکده فیلتر شد / متهمین آزاد هستند

اشاره: دو یادداشت قدیمی این وبلاگ (بدون اشاره به نام سایت) در مورد سایتی بوده که اخیراً فیلتر شده است. در این رابطه این یادداشت و لینک‌های مرتبط را مطالعه بفرمایید.

  

 

بنیان وطن فروشی بر باد است!   

 

  

این تصویر حذف شده است 

بنا به درخواست یک نفر که خود را معرفی نکرده عکس این یادداشت که یکی از عکس‌های مندرج در بیتکده بود برداشته شد. همین یک عکس نیز برای مخاطبین مسلمان وطنمان قابل تحمل نبود، حالا ببینید بیتکده چه لجنی بوده است!

    

یک - اخیراً یک سایت شبه هنری به نام «بیتکده» فیلتر شده است. این انجمن با قرار دادن فیلم‌ها و مجموعه‌های مشکل دار خارجی و مشخصاً امریکایی، اسباب تهاجم نرم دشمنان این آب و خاک را فراهم کرده بودند. همچنین فیدها، یادداشت‌ها و نظرات مندرج در این انجمن، در مقابله با ارزش‌های اسلامی و نظام مقدس جمهوری اسلامی بود. این جانب پیشتر در این وبلاگ، بدون ذکر نام، دو یادداشت در مورد انجمن بیتکده نوشته بودم که شرح ماجرا در همین یادداشت خواهد آمد.

  

 

دو - اکنون این سایت فیلتر شده است، اما مسئولین سایت احضار نشده‌اند. متأسفانه در اجرای قوانین این ضعف وجود دارد که سایت فیلتر می‌شود، ولی متهمین - مگر در موارد خاص – به دادگاه احضار نمی‌شوند تا پاسخ گوی اعمال مغایر قانون خود باشند. این جای تأسف دارد که حسین قدیانی بلافاصله بعد از فیلتر شدن(!)، به دادگاه احضار می‌شود و حتی رئیس محترم قوه قضائیه در نشست خبری در مورد او صحبت می‌کند، اما مفسدین اینترنتی نه تنها احضار نمی‌شوند، بلکه آزادانه به لجن پراکنی مشغول می‌شوند و در صدد انجام اعمال ضدقانونی بعدی برمی‌آیند. امید است همچنان که قوه قضائیه خیلی دیر به ضرورت بررسی عمل کرد سایت‌های شبه هنری آگاه شد، در آینده‌ای نزدیک به این نتیجه برسد که متهمین این سایت‌ها نیز باید دستگیر شوند، مورد مؤاخذه قرار گیرند و به سزای اعمالشان برسند.

  

   

سه - یکی از دست اندرکاران سایت به نوعی کنایه آمیز، تلویحاً امیر عباس را مقصر فیلتر بیتکده دانسته است. ماجرا این است که این جانب به عنوان یک معلم و نظر به رشته فعالیت، برای دانلود هفته به هفته اپیزودهای سریال لاست به آن انجمن مراجعه می‌کردم، تا اینکه یک هفته لاست پخش نشده بود و بنده یک یادداشت نوشتم که «برای چه لاست را می‌بینیم؟» در ادامه بنا به سؤالات و نظرات مطرح شده که اغلب با توهین‌های ناجوان‌مردانه همراه بود، کاملاً محترمانه و منطقی پاسخ می‌گفتم. در برابر پاسخ‌های منطقی و محکوم شدن عوامل انجمن در بحث، محدودیت‌های نامحسوس برای دست‌رسی این جانب صورت گرفت. دست آخر پس از چندین کامنت از طرف اهالی بیتکده که توأم با توهین‌های ناجوان‌مردانه بود، مدیر انجمن فقط اجازه‌ی ارسال یک پاسخ را به این جانب داد و جالب اینکه قبل از ارسال همان یک پاسخ، دست‌رسی این جانب به کلی مسدود شد!!! نکته مهم اینکه توهین‌های سخیف ایشان که جنبه‌های شخصیتی اهالی بیتکده را به نمایش می‌گذاشت، نه فقط متوجه بنده، بلکه متوجه اعتقادات دینی، نظام مقدس جمهوری اسلامی و نهادهای این مرز و بوم بود که می‌شد ماهیت پشت پرده انجمن بیتکده را کشف کرد. بنده در همان زمان به مسئولین سایت گفتم که به مسئولین فیلترینگ جمهوری اسلامی، تخلفات شما را گزارش می‌کنم که باز هم مورد توهین و تهدید حضرات قرار گرفتم و البته نظام نیز از این فحاشی‌ها در امان نبود.

  

 

چهار - وقتی از روی کم‌ظرفیتی و فضای ناعادلانه بیتکده، دست‌رسی‌ام را قطع کردند، دو یادداشت در نامحرمانه قرار دادم و بدون اسم بردن از سایت بیتکده، مسائل را شرح دادم. پس از آن حس کردم که به تکلیف خود عمل کرده‌ام و بحث گزارش را پی‌گیری نکردم. شب گذشته کامنتی سراسر توهین نسبت به مسئولین، به نامحرمانه رسیده و از فیلتر شدن انجمن بیتکده در دو هفته گذشته خبر داد. این جانب از دریافت خبر بسیار خوش حال شدم، بیشتر به این دلیل که مسئولین به درایت رسیده‌اند و در پروسه‌ی فیلترینگ، به سایت‌های شبه هنری نیز می‌پردازند، یعنی سایت‌هایی که در پوشش هنر (از نوع امریکایی) به هتاکی و اقدامات ضدفرهنگی، ضد مردمی، ضد دینی و ضد نظام می‌پردازند نیز در دایره‌ی اقدامات بازدارنده قرار می‌گیرند. سخن پایانی بنده این است که اگر چه ارسال کننده‌ی کامنت، خوش حالی این جانب را به درستی پیش بینی کرده بود، ولی تأکید می‌کنم فیلتر شدن این سایت (انجمن بیتکده) ربطی به این جانب ندارد و امیر عباس در آن نقشی نداشته است.

دعا بفرمایید.

  

 

لینک‌های مرتبط:

برای چه لاست را می‏بینیم؟ [لینک]

از کوزه همان برون تراود که در اوست [لینک] 

فتنه گران با اسلام مخالف هستند

                    شمشیری که بر گلوی تو آمد
                    هر چیز و همه چیز را در کائنات
                    به دو پاره کرد:
                    هر چه در سوی تو،
حسینی شد
                    و دیگر سو، یزیدی.   

  

ماهیت منافقین سبز

 

در ایام دوم خرداد اگر می‌گفتیم که سید محمد خاتمی به ولایت فقیه اعتقادی ندارد و برخلاف آنچه شعار می­دهد، به قانون اساسی هم وقعی نمی­نهد، شاید خیلی­ها نمی­پذیرفتند. آن روزها که رهبر معظم انقلاب از تهاجم و شبیخون فرهنگی غرب سخن گفتند و زمانی که به ایجاد پایگاه دشمن در میان مطبوعات کشور، و اغوای بعضی از عناصر داخلی و سرسپردگی­شان به دشمن اشاره کردند، جماعتی انگشت حیرت به دهان فرو بردند.

اگر در کوران تبلیغات انتخابات دهم، می­گفتیم که میرحسین موسوی به دروغ مدعی پیروی از خط امام است و به دروغ دم از ولایت فقیه و دم از قانون اساسی می­زند، شاید بعضی­ها تعجب می­کردند. پیش از عاشورای سال گذشته، اگر می­گفتیم که مدعیان اصلاحات و جریان سبز مخملی، اسلام را قبول ندارند، و انتخابات و تقلب و اعتراضات جناحی، دستاویزی برای حمله به اعتقادات مردم، قانون اساسی، ولایت فقیه و اسلام است، شاید بعضی­ها باور نمی­کردند.

 

 

آنچه در عاشورای پارسال رخ داد، باعث شد که صف حسینیان از یزیدیان زمان جدا شود. آنهایی که بندیلک­های سبز از خود آویزان کرده بودند، در روز عزای سالار شهیدان(ع) به خیابان آمدند، سوت و کف زدند و رقصیدند و بیت المال را آتش زدند تا یادآور آتشی شوند که امویان از خدا بی­خبر، در سال 61 هجری، به خیمه­های آل الله افکنده بودند. منافقین جدید یا همان امویان زمان، با نفاقی که از ابوسفیان و معاویه و عمروعاص و یزید به ارث برده­اند، در این سال­ها بغض و کینه خود را نسبت به اسلام مخفی کرده بودند. اما در روز عاشورای سال گذشته، امویان اگر چه اندک بودند، ولی به خیابان­ها ریختند و با اهانت به قرآن عظیم و آتش زدن پرچم­های عزا که به نام معصومین(ع) متبرک بود و با سردادن شعار علیه ارکان جمهوری اسلامی ایران، وابستگی خود به صهیونیست­ها و ناسازگاری خود با دین مبین اسلام را افشا کردند. عاشورای سال گذشته عرصه تمایز حق از باطل بود. عاشورای سال گذشته، از نفاق اموی پرده برداشت و صف حسینیان زمان را از یزیدیان جدا کرد. 

 

                     
                    شمشیری که بر گلوی تو آمد
                    هر چیز و همه چیز را در کائنات 

                    به دو پاره کرد:
                    هر چه در سوی تو، حسینی شد

                    و دیگر سو، یزیدی.   

   

 

لینک­های مرتبط:

چه کسی دروغ می گوید  [لینک]

رد پای یزید از آن عاشورا تا این عاشورا (حسین شریعتمداری) [لینک]

4 نکته از آشوب یکشنبه [لینک]

وقتی سخنران سبزها عبیداله بن زیاد را سردار رشید می خواند (خبر ویژه ) [لینک]

حمایت فوری کاخ سفید از اهانت کنندگان به حریم سید الشهدا(ع) [لینک]

کامنت یک منافق و پاسخ امیر عباس

السلام علیک یا ابا عبدالله.

شاید در بخش نظرات یادداشت واقعیت‌های تکان‌دهنده از تخلفات مهدی هاشمی بهرمانی + عکس کامنت یک منافق که نام مسخره‌ی سکوت سبز را برای خود انتخاب کرده دیده باشید. اما بد نیست نظر وی و پاسخ این جانب، به عنوان یک یادداشت مجزا در وبلاگ قرار داده شود. دعا بفرمایید.

 

 

منافق (سکوت سبز): سلام بر آزاد مرد تاریخ همه ادیان سلام بر حسین کسی که میفرمود اگردین ندارید آزاده باشید.خوشحالم از اینکه سر مشق من و تمام سبز ها آقا امام حسین به خود میبالیم که نام مولایمان بر روی رهبر همشه سبزمان میر حسین موسوی است و سلام بر شما به خاطر این همه اعتماد به نفس بهتر نیست در این روز ها به جای حمله به هم قدری بیندیشیم که خدایی ناخواسته جز کوفیان نباشیم امیدوارم شما هم روزی سبز شوید من افتخار میکنم که نام مستعارم سکوت سبز اما گویا فریادیست از سوی تمام سبزها و آزاد اندیشان در هر صورت موفق باشید   20 آذر 1389 ساعت 6:54 PM


پاسخ امیر عباس :

این حسین(ع) که می‌گویی آیا احتمالا همانی نیست که سال گذشته و در عاشورای شهادتش پرچم عزایش را به آتش کشیدید؟ آیا هم او نیست که وحشیانه به عزادارانش حمله کردید؟ آیا هم او نیست که به بسیجیانش حمله می‌کنید؟! آیا هم او نیست که به مسجد حمله کردید و قرآن جدش را سوزاندید؟


خنده دار ننویس منافق سبز!
شما را چه به کربلا و عاشورا و امام حسین(ع). رهبر تو زمانی گرگ بوش بود و اکنون اوباما(شما) ست و نگاهتان به سرمشق صهیونیست هاست و ما امت 70 میلیونی دیگر این را نیک می‌دانیم.

و اما میر یزید! بله صدام یزید نیز خود را صدام حسین می‌دانست و بعثیانش او را رهبر و عزیز می‌شمردند.

چه مثال جالبی خداوند به یادم آورد! واقعا میرحسین شما شباهت‌های زیادی با صدام حسین دارد، چرا که او نیز خدا را بنده نبود و دیکتاتوری به تمام معنا بود که نه برای مردم ارزشی قائل بود و نه کمترین توجهی به دستورات الهی داشت.

اتفاقا من سبزم، سبز علی و رهبرم سید علی است!

(سبز ما را دزدیدید، دارید باهاش پز می دید؟!)

خوب حالا عیبی ندارد، اما به جز چند منافق جیره خوار مثل تو، که از روی زبونی فقط  در نت عرض اندامی دارید، بقیه عده‌تان کجاست؟ می‌دانم که خواهی گفت: پادگان اشرف، اما مرگ شما یک مشت خرده مزدور نیز به زودی به سرخواهد آمد، چرا که عزم ملت بزرگ ایران نابودی کامل فنته و رؤسایش (امریکا و انگلیس و رژیم صهیونستی) و مزدوران زبونش (خاتمی و کروبی و میریزید) می‌باشد، شما خرده منافقین که اصلا به حساب نمی‌آیید.


امیدوارم همه با هم محشور شوید و امیدوارم ما نیز با رهبرمان محشور شویم!

حسین قدیانی: مطلب حقی نوشته‌ام و پای آن می‌ایستم

حسین قدیانی نویسنده وبلاگ توقیف شده قطعه 26 گفت: صبح امروز بچه های محترم دادستانی به دفتر سایت مشرق مراجعه کرده و دنبال من می گشته اند! یکی دیگر از ضعف‌های قوه قضائیه همین‌جا مشخص است که بنده در روزنامه وطن امروز و کیهان فعالیت می‌کنم و آنها این را نمی‌دانند

 

حسین قدیانی نویسنده وبلاگ پر مخاطب قطعه 26 که به دلیل نوشتن یادداشتی انتقادی به قوه قضائیه فیلتر شده است در ادامه  گفت: صبح امروز بچه‌های محترم دادستانی به دفتر سایت مشرق مراجعه کرده و دنبال من می‌گشته‌اند!

نویسنده وبلاگ قطعه 26 با اشاره به اقدام صورت گرفته افزود: یکی دیگر از ضعف‌های قوه قضائیه همینجا مشخص است که بنده در روزنامه وطن امروز و کیهان فعالیت می‌کنم و آنها این را نمی‌دانند! چنین قوه قضائیه‌ای بعید می‌دانم بتواند من را بازداشت کند .

وی گفت: من امشب هیئت‌های مختلفی می روم ، مسجد ارک ، موج الحسین ، چیذر و . . . آنها می توانند در این هیئت‌ها دنبال من بگردند .

فرزند شهید اکبر قدیانی پیرامون نوشتن یادداشتی جدید اظهار داشت: فردا در وطن امروز و کیهان دو یادداشت می نویسم که اولی مربوط به قوه قضائیه و دومی مربوط به سران فتنه است .

قدیانی ضمن اشاره به اینکه درمورد نوشته‌اش پیرامون خواص بی‌بصیرت و سران فتنه به هیچ وجه کوتاه نخواهد آمد افزود: به من ارتباطی ندارد که چه کسانی با هم برادر هستند چه کسانی با یکدیگر پسرخاله! من مطلب حقی نوشتم و پای آن می ایستم .

حسین قدیانی در پایان خاطر نشان کرد: در صورت احضار بنده در دادگاهی علنی به دفاع از خودم خواهم پرداخت و دو بیانیه‌ی آخر میرحسین موسوی را به عنوان دفاعیه خواهم خواند . قوه قضائیه با این مسائل مشکلی نداشته و من بیانه سران فتنه را می خوانم شاید هم تبرئه شوم .

منبع: صراط

یادداشت حسین قدیانی پس از فیلتر شدن وبلاگش

کاش “حضرت ماه” این متن را نخواند ! 

زندان رفتن ما هم حکومتی است!

حسین قدیانی

مرد خداجوی موسوی که سنگ پرتاب کرد، سر امام جماعت شکست. سر امام جماعت که شکست، قلب دخترکی که همین چند دقیقه پیش در تعزیه داشت، نقش رقیه را بازی می کرد، شکست. آشوبگر عاشورا که سوت کشید، قلب جانباز شیمیایی تیر کشید. آمده بود میدان جمهوری اسلامی تا نماز ظهر عاشورا بخواند. نشسته. از همان روی ویلچر. مقابل پایگاه مقداد که از همانجا عازم جبهه شده بود و امروز در سالگرد آشوب عاشورا، متهمین فرعی و اصلی پرونده فتنه ?? دارند راست راست راه می روند و این چنین است که آلوده تر از هوای تهران، حال و هوای عدالت است.  

 

مونوکسید کربن، یعنی عدم محاکمه فائزه هاشمی. دود یعنی مهدی هاشمی. دی اکسید ازت یعنی آقازاده ها و ذرات معلق یعنی، همان که امروز ریه عدالت را این چنین آلوده کرده است… می خواستم در سالگرد آشوب عاشورا دل نوشتی بنویسم از همان یک صفحه ای های وطن امروز. آقایان قوه قضاییه اجازه ندادند. وقتی وبلاگم قطعه 26 را که آنجا “بابایم خامنه ای بود” برمی دارند و فیلتر می کنند، یعنی که ننویس! یعنی که از نظر دستگاه قضایی، تو مجرمی. من که نفهمیدم به خاطر نوشته هایم راست به حج فرستاندم یا کج به دادگاه؟ مرا باش که چقدر زور زدم تا ثابت کنم حاکمیت در این نظام دوگانه نیست، اما از قرار اشتباه می کردم. گویا اداره های جمهوری اسلامی، تاب همه چیز و همه کس را دارند الا اراده های پولادین انقلاب اسلامی. یک بار نوشتم؛ ظاهرا از نظر بعضی ها سران فتنه اسی سگ دست و علی قالپاق و ممد تپل بودند. گویا دستگاه قضایی تاب نامه های سرگشاده خواص بی بصیرت و بیانیه های هتاکانه سران فتنه را دارد اما تاب از گل نازک تر گفتن به  برادران لاریجانی را ندارد. با ماه در روزگار پس از فتنه عکس انداختن زیباست اما از آن زیباتر لااقل این است که وقت فتنه پرسه در مه نزنی. و من هنوز هم می گویم؛ یکی به نعل و یکی به میخ زدن خواص بی بصیرت از آنرو بود که فکر روزگار بعد از جمهوری اسلامی بودند و می خواستند در جمهوری اسلامی قلابی و نه انقلابی، پستی برای تکیه زدن و سمتی برای پز دادن داشته باشند.

 

 

حال قوه محترم قضاییه به کدام دلیل وبلاگ قطعه 26 را می بندند و به خاطر توهین وبلاگ فلان به امام عزیز و سایت بهمان به رهبر حکیم، کاری با این رسانه ها ندارد، لابد این را می رساند که از نظر دستگاه قضایی، خواص بی بصیرت منزلت و شانی بالاتر از همه حتی ولایت فقیه و مصادیق مبارک آن دارند. آیا جز این است؟ و اگر جز این نیست، این درد را به کجا باید برد؟ خداییش این همه در رسانه های خودی و غیر خودی علیه رئیس جمهور محبوب حرف زده می شود و توهین هایی روا می دارند که آدمی از بازگویی آن شرمش می شود اما ظاهرا نامه ای ولو صمیمی به بعضی ها در وبلاگی کوچک هم نمی توان نوشت.

 

 

این برخورد ناعادلانه با وبلاگ قطعه ۲۶ تنها یکی از نمونه برخوردهای قوه قضایی با جوانانی است که رهبر انقلاب، “افسران جنگ نرم” خطاب شان کرد. چه بسیار که وبلاگ افسر جنگ نرمی را فیلتر کرده اند و مدیر وبلاگ، دستش به هیچ کجا هم بند نبوده. لابد در ۸ سال دفاع مقدس هم به همین شکل، بعضی ها از رزمندگان دفاع مقدس در نبرد با بعثی ها حمایت می کردند؟! و لابد متاثر از همین حمایت های خاص از خط مقدمی ها بود که امام جام زهر نوشید! عجبا! سایت بالاترین نتواست قطعه 26 را هک کند اما قوه قضاییه توانست قطعه 26 را فیلتر کند! راستی، ما به چه کسی داریم می جنگیم؟ بعثی ها یا بعضی ها که از پشت خنجر می زنند؟ و راستی تر که چگونه است، جذب حداکثری شامل حال متهمی چون فائزه هاشمی و عفت مرعشی می شود اما شامل حال وبلاگ افسران جنگ نرم نمی شود؟! آیا حداکثر وظیفه دستگاه قضایی در قبال کسانی که در خط مقدم گوگل، از “خامنه ای. دات. آی. آر” و با کمترین امکانات پاسداری کردند، بستن وبلاگ شان بی هیچ محکمه و دادگاهی است؟ آیا مهدی هاشمی هم و دیگر مجرمین هم در این دستگاه به همین شکل محاکمه می شوند؟ وا اسفا که بعد از فتنه، تیع دستگاه قضایی بیشتر گلوی بسیجیان را لمس کرده تا حرامیان را. وا اسفا! که یک روز “کیهان” را می خواهند، دگر روز “وطن امروز” را، روز بعد “ایران” را و روز دیگر، “جوان” را و حالا هم سایت “مشرق” را می بندند و به راحتی آب خوردن فیلتر می کنند.

 

 

و متاسفانه وقتی وبلاگ قطعه ۲۶ را فیلتر می کنند، آنقدر شهامت ندارند که در صفحه بالا آمده، یک کلام بردارند بنویسند که؛ “این وبلاگ با حکم قضایی فیلتر شده است”. چطور ساعت یک و نیم نیمه شب نزدیک به شب عاشورا زنگش را می زنید، حکمش را هم لطفا بگذارید تا عموم بفمهند و ببینند که حق با “آوینی” بود؛ “در جمهوری اسلامی همه آزادند الا بچه حزب اللهی ها”. و اما وقتی در قوه قضاییه ای که مهدی و فائزه هاشمی محاکمه نمی شوند، افتخار می کنم برای من به عنوان کوچک ترین بسیجی این نبرد ? ماهه حکم جلب صادر می شود. خوشا به حالم؛ قوه قضاییه ای که کاری با زبان هتاک موسوی ندارد و به این کاری ندارد که او، امام را خطاکار و نظام را حکومت فرعونی خوانده، به راحتی آب خوردن زبان مرا در فضای سایبر می برد! القصه می نویسم چه شد تا همگان بدانند که ما حکومتی ها را چگونه برخورد می کند دستگاه قضایی. دیر وقت بود که شماره خصوصی افتاد روی موبایلم. از ? ی نیمه شب، نیم ساعت کم. که می توانست باشد و چه کاری می توانست داشته باشد؟ جواب دادم. گفت: حسین قدیانی؟ گفتم: بفرمایید. گفت: بی زحمت نامه ای که در وبلاگ تان خطاب به آقای آملی لاریجانی نوشته اید، بردارید. گفتم: شما؟ گفت: از دادستانی زنگ می زنم. گفتم: از کجا معلوم؟ گفت: حکم دارم. می خواهی برایت حکم را ایمیل کنم. گفتم: فعلا با این اوصاف، نامه را برنمی دارم تا فردا که با دوستانی امین مشورت کنم. گفت: من محترمانه به شما می گویم که به نفع تان است این نامه را بردارید و نمی خواهم چیزی بر دست شما (بخوانید دستبند) ببینم!  گفتم: تا فردا حالا صبر کنید. گفت: اما شما فردا باید بیایی فلان جا. گفتم: حالا تا فردا.

 

 

این مکالمه تمام شد و نیم ساعت بعد وبلاگ قطعه ۲۶ را فیلتر کردند و من چه خوش خیال، که فکر می کردم تا فردا مهلت دارم! نگو این مهدی هاشمی است که تا فردا و فرداها مهلت دارد، نه چون من یتیمی که بابایم خامنه ای است و مستاجر نیستم و خانه ام بیت رهبری است. و اما صبح آن روز، ۳ شماره خصوصی دیگر زنگ موبایلم را به صدا درآورد. بی هیچ احضاریه ای دادستان مرا خواسته بود. نرفتم و گفتم: احضاریه بدهید تا بیایم. من هم حقوق شهروندی دارم مثل آشوبگران عاشورا و مثل سران فتنه. و بعد نه به آن سوی خط که به دوستانم و با زبان طنز گفتم: این احضاریه باید خالی از اشکال حقوقی باشد و فی المثل نام پدرم را درست باید قید کنند که دست بر قضا پدر من هم مثل بعضی ها “علی اکبر” نیست و البته “اکبر” خالی هم نیست؛ “شهید اکبر قدیانی” است. قوه قضاییه باید این کلمه “شهید” را حتما در برگه حکم جلب و احضاریه درج کند و اما من زندان جمهوری اسلامی را هم جای مقدسی می دانم. تا حاکم “علی” است این فقط راهپیمایی های ما نیست که حکومتی است. زندان رفتن ما هم حکومتی است. این جان من و این حکم دستگاه قضایی، که با من هر چه کند، فقط یک چیز می گویم؛ بابای ماست خامنه ای.