نامحرمانه

خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست

نامحرمانه

خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست

همه‌ی حوادث بد نیستند!

از دید یک نویسنده، رخداد هر حادثه می‌تواند در نوع خود جالب و مملو از تجربه باشد. تا به حال شده که دوربین در دست در خیابان مشغول عکس گرفتن باشید، مدارک شناسایی به همراه نداشته باشید و کارتان بیخ پیدا کند؟ زمانی این اتفاق برای من افتاد، چرا و چگونه‌اش بماند. فکرش را بکنید بعد از قرنی توسط مأمورین نیروی انتظامی به کلانتری جلب شوی و اگر فرض کنیم همیشه در هر کلانتری دست‌کم یک افسر پیدا می‌شود که فرق نویسنده و دزد سرگردنه را نداند، شاید برای شما بدترین حادثه‌ی زندگی محسوب شود ؛ اما برای من از همان دم یکی از بهترین و جذاب‌ترین ماجراهای زندگی‌ام آغاز شد. بدون اینکه از مقامات عالی‌رتبه‌ای که به آنها دست رسی داشتم کمک بخواهم، اجازه دادم ماجرا تا حد بی‌خطری جلو برود تا فضاهای جدید را تجربه کنم. تنها برای اینکه جلو برخوردهای – احیاناً – تحقیرآمیز را بگیرم به یکی از دوستان قدیمی که پاسدار بود اطلاع دادم. ایشان هم در تماسی به دوستان پلیسش گفته بود که فلانی ضدانقلاب نیست و نماز هم می‌خواند (واقعاً تعریف کاملی بود!).

 

عکس تزئینی است.

باری تلفن‌های همراه و دوربینم توقیف شد و چون در حافظه‌ی 4 مگابایتی دوربین، طی یک هفته عکس‌برداری، چندین عکس از نقاط حساس (کوچه و خیابان و مردم و مکان‌های زیارتی) دیده بودند، در نهایت احترام (جدا از شوخی) مرا به نهادهای امنیتی تحویل دادند. فکرش را بکنید چقدر ماجرا جذاب شد! دقیقاً هدایت شده بودم به یک کریدور امنیتی و نیروها و ساز و کار و امکانات و طرزبرخورد و اخلاقشان را بدون واسطه می‌دیدم. البته ایشان انجام وظیفه می‌کردند، ولی ماجرا برای من بسیار جذاب بود. یکی دو ساعت آنجا بودم و روز بعد برای تحویل گرفتن وسایل نیز ساعتی دیگر در آن فضا تنفس کردم. باور کنید به عنوان یک نویسنده حاضر بودم برای دیدن چنین فضایی چند میلیون تومان هم پول خرج کنم. تازه سرانجام این‌گونه شد که یکی دو دوست جدید – آن هم از نوع امنیتی – به دوستانم اضافه شد و در پایان به یکی از مسئولین‌شان گفتم:«کوچک‌ترین دل‌خوری‌ای از شما ندارم» و ایشان گفت:«چرا دل‌خوری؟ ما که وظیفه‌مان را انجام می‌دهیم...» و به‌یقین درست می‌گفت.

شاید با یک نگاه ساده، اگر کسی در موقعیت من بود مستأصل می‌شد و در پایان هم گمان می‌کرد که ساعاتی از وقتش تلف شده، اما این اتفاق برای بنده یک حادثه‌ی شیرین و جذاب و یک تجربه‌ی ارزشمند به حساب می‌آید.

نظرات 6 + ارسال نظر
محمد 4 آبان 1387 ساعت 12:45 http://bwshkaaf.parsiblog.com

سلام.
خب منو یاد یه جمله از برادر شکسپیر انداخت که میگفت: زیبایی در بینایی شخص است. قریب به همین مضمون.
من هم البته بدی در رفتار اونها ندیدم و مهمتر صبر در رفتار شما.

سلام بر برادر محمد
البته ماجرا واقعا جذاب بود. اگر لازم شد - یعنی اگر لازم کردند - بعدا خیلی چیز‌ها را می‌نویسم :)

موسوی 4 آبان 1387 ساعت 14:39 http://kashanhami.blogfa.com/

با سلام
«‌ خاتمی اینجا، خاتمی آنجا، خاتمی هیچ جا! (طنز تصویری) » تازه ترین مطلب وبلاگ حامی

موسوی 4 آبان 1387 ساعت 23:22 http://kashanhami.blogfa.com

سلام
با مطلب ‹‹ خاتمی اینجا، خاتمی اونجا ، خاتمی هیچ جا! ›› (طنز تصویری) به روزم.

چنانچه تمایل دارید تبادل لینک نماییم


www.ghalampress.ir

ومن الله التوفیق
یاعلی

امید 6 آبان 1387 ساعت 12:45 http://www.omidarab.com

تا حدودی باهات موافقم

تعریفت زیبا بود مخصوصا آنجا که گفته بودی " ضد انقلاب نیست و نماز هم می خواند " خیلی زیبا بود و ما را مفرح کرد . برای من هم یکبار اتفاق افتاده و یکبار پلیس در حالی که از مسافران قطار در ایستگاه راه آهن تهران مصاحبه می گرفتم دستم را گرفت و ضبط خبرنگاریم را نیز و با کلی چک و چونه وقتی فهمید خبرنگار رادیو هستم بخیر گذشت و گفت ما می توانیم تو را بازداشت کنیم اما ازت می گذریم !

حیف شد. کاش بازداشت می‌شدید. خیلی تفریحی و لذت بخش است.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد